۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

اشتباه

اشتباه
12 مرداد ... امروز سه شنبه است . یعنی درست 3 روزه که من لب به غذا نزده ام و فقط با آب زنده موندم اونم اگه می شد نمی خوردم . جلوی تقویم ایستاده بودم و به گذشت روزها نگاه می کردم که چقدر سریع می گذشتند و به دیروز تبدیل می شدند . سرم درد میکرد و حوصله ایستادن نداشتم رفتم نشستم رو صندلی که جلوی پنجره بود ...چشمم افتاد به اتاقم چقدر نامرتب و شلخته شده بودم اولین بار بود اتاقم رو این شکلی می دیدم لباسام همه رو تختم ولو بود و وسایلها و کتابام یه گوشه رو زمین افتاده بود و ظرف غذایی که مامانم به زور مجبورم کرده بود در رو باز کنم و غذا رو بیاره تو کنار تخت روز زمین بود .. لایه ای از گرد و خاک روی میز قهوه ای رنگم دیده می شد .مثل سلول یه زندانی شده بود هیچ وقت نمی ذاشتم اتاقم نامرتب بشه اما حالا دیگه از نامرتب هم گذشته بود . دلم نمی خواست مرتبش کنم یعنی اصلا حوصله اش رو نداشتم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم ساختمونهای بلند ، درختهای سرسبز و آفتابی که که همه شهر رو طلایی کرده بود خیابونهای شلوغ و پرسرصدا مردم پر جنب و جوش ...خوش به حالشون کاش منم می تونستم به حالت اولم برگردم . تو افکارم غرق شده بودم که صدای ضربه در اومد ..تق تق تق .. ااااااه باز کیه حوصله هیچ کسو ندارم همه فیلسوف شدن تو خونه ما همش می خوان نصیحت کنن و اندرز بدن بهم جواب ندادم ..از پشت در صدای شاهین اومد : شیرین ! در رو باز کنم منم ... داداشم بود حتما اونم اومده بود حرفهای مامان اینا رو بزنه دیگه حوصله شنیدن حرفهای هیچ کس رو نداشتم حتی شاهین . اونم اگرچه حرف مامان اینا رو می زد اما حداقل نیش و کنایه نداشت حرفاش دوباره در زد : جواب ندادم ... شیرین زنده ای ؟! در رو باز کن دیگه .. فقط اومدم با هم حرف بزنیم ..شیریییییییین شیییییرین ... شییییییییرییییییین این قدر اینجوری صدام کرد تا اعصابم خورد شد گفتم کووووووووفت .. برو پی کارت شاهین حالم خوب نیست . چه عجب صدات دراومد آخه آدم ، من چی بگم به تو ؟ این چه مدلشه آدم وقتی کاری رو می خواد انجام بده که بقیه موافق نیستن اینجوری می کنه ؟ چه فایده قهر کردن و غذا نخوردن ؟ بیچاره می میریا .. زیر لب گفتم برو بابا تو نمی تونی منو درک کنی .. شاهین اینقدر حرف زد تا خسته شد و رفت موقع رفتن گفت : من که رفتم ولی امیدوارم حالا که اینقدر سرسختی می کنی لااقل بعدش پشیمون نشی .. پشیمون ؟! امکان نداره ... من هیچ وقت ازش خسته نمی شم اصلا اگه صداشو نشنوم ، اگه نبینمش ، اگه ... وای نه اصلا نمی تونم فکرشو بکنم ... اون با همه فرق داره من مطمئنم رضا با همه پسرای دنیا فرق داره …هیچ کس منو درک نمی کنه هیچ کس نمی فهمه من چه حالی دارم ... صدای زنگ تلفن منو به خودم آورد حوصله جواب دادنشو نداشتم اما احتمال دادم رضا باشه واسه همین بلافاصله بلند شدم و گوشی رو برداشتم الو ؟ سلام شیرین عاشق چطوری ؟ سمیه بود بهترین و صمیمی ترین دوستم ... گفتم سلام سمیه خوبی ؟ چقدر بهت احتیاج دارم الان .. بغض گلوم فشار می داد اما نمی خواستم گریه کنم مکث کردم سمیه فهمید بغضم گرفته گفت دختر تو چرا با خودت اینجوری می کنی ؟ چرا اینقدر خودتو عذاب می دی ؟ مگه دنیا به آخر رسیده ؟ مگه تو بچه ای شیرین ؟ بابا...حرفتو مثل آدم بزن و خودتو خلاص کن قهر و اعتصاب نداره دیگه . بغضم ترکید .گفتم نمیشه سمیه ..گفتنش راحته ولی عمل کردن بهش سخته ..چی کار کنم ؟ به همه گفتم یا رضا یه هیچ کس اما کسی به حرفم گوش نمی ده ..میگن تو عشق چشمات رو کور کرده اون مرد زندگی نیست ...به خدا خودمو می کشم سمیه دیگه طاقت ندارم خسته شدم .. گفت برو بابا تو هم زرت و زرت خودمو می کشم خلی مگه ؟ که چی مثلا افتادی مردی ؟ خیلی با هم صحبت کردیم یه کمی آروم شده بودم اما بازم بی حوصله بودم و پکر گوشی رو که گذاشتم دراز کشیدم رو تخت ... فکرم رفت پیش رضا .. اولین عشقم ...کسی که اگه یه روز صداشو نشنوم می میرم .. به اون روزهای قشنگ .. یادش بخیر ...روزهای آشناییمون : 23مهر بود ... با سمیه داشتیم می رفتیم خونه یکی از دوستامون اوایل پاییز بود و برگهای زرد همه خیابون رو پوشونده بود من و سمیه هم داشتیم با هم صحبت می کردیم و پامونو می ذاشتیم رو برگها و تو عالم خودمون بودیم که یه ماشین از بغل خیابون اومد و وقتی رسید به ما سرعتشو کم کرد و یه صدایی گفت کی افتخار آشنایی با منو می خواد داشته باشه ؟ سرمونو برگردوندیم دیدم یه پسره است که یه عینک خوشگل آفتابی زده و داره با لبخند به ما نگاه می کنه ..دو تا پسر دیگه هم تو ماشینش بودن من و سمیه زیاد اتو می زدیم اما فقط به قصد تفریح بود و تا حالا با کسی دوست نشده بودیم یعنی به قول سمیه دنبال درد سر نمی گشتیم وقتی پیاده می شدیم از ماشین اگه شماره ای گرفته بودیم پاره می کردیم و می رفتیم فقط می خواستیم چند دقیقه خوش بگذرونیم که این بار با دفعه ها ی قبل خیلی فرق کرد..جوابشو ندادیم و راه افتادیم . داشت با همون سرعت کم دنبالمون میامد و تیکه می انداخت : کجا خانوما ؟ این افتخار نصیب هر کسی نمیشه ها .. بچه ها شما یه چیز بگید ..یکی از دوستاش گفت راست میگه ایشون قصدشون خیره داریم دنبال عروس می گردیم .. سمیه زبون دراز هم طاقت نیورد و گفت همیشه از تو خیابون دنبال عروس می گردین ؟ ..و این سرآغاز یه کل کل شد و هی اونا می گفتن و سمیه جواب می داد چند متری داشتن دنبال ما میومدن هی من به سمیه می گفتم : بسه دیگه بذار برن داریم تابلو می شیمااا ببین تا کجا دنبالمون اومدن ...اما اون گوش نمیداد و هی سر به سر هم می ذاشتن بالاخره خسته شدم و همون وسط داد کشیدم ااااااااااااه بسه دیگه بابا برید پی کارتون دیگه با صدای داد من همشون ساکت شدن و منو نگاه کردن ..یهو راننده ماشین گفت : خودشه ..بگیریدش من همین خانومه رو می خوام ...دوستاشم دست می زدن و سرو صدا راه انداخته بودن و چرت و پرت می خوندن . نمی دونم چرا با خنده اونا و سمیه منم خنده ام گرفت این سرآغاز دوستیمون شد ماشینو نگه داشتن و راننده اشون خیلی محترمانه گفت بچه ها گذشته از شوخی بیایید سوار شید دیگه ما نصف تهران رو دنبال شما اومدیم بیایید بالا اینجوری هممون راحت تریم سمیه دستمو کشید و منم بی اختیار دنبالش راه افتادم و سوار شدیم ... خیلی پسرای شاد و سرحالی بودن دیگه منم تو ماشین نطقم باز شده بود و شروع کردیم به سربه سر گذاشتن و شوخی ..اونا خودشونو معرفی کردن راننده اسمش رضا بود ...ما عقب نشسته بودیم یعنی اول یکی از دوستاش بود بعد من نشسته بودم بعدم سمیه . من وسط نشسته بودم کاملا تو دید رضا بودم .. دستشو برد سمت آینه و یه کمی تنظیمش کرد تا منو کاملتر ببینه ..عینکشو برداشت ..شروع کردیم به صحبت کردن و شوخی کردن مثل همیشه... برق چشماش ، لحن حرف زدنش ، نوع کلماتی که به کار می برد ، شاد و پرانرژی بودنش بد جوری منو گرفت ..به خصوص که با من جور دیگه ای حرف می زد با سمیه فقط کل کل داشت اما با من نه ..خیلی مهربونتر و مودب تر صحبت می کرد واسه ما اتو زدن یه کار عادی بود قبلا هم زیاد اینجوری با پسرا سر به سر می ذاشتیم و شوخی می کردیم اما اینبار یه حال دیگه ای داشتم دلم می خواست حرف نزنم فقط از تو آینه به چشمای رضا نگاه کنم اونم فهمیده بود و مرتب به من نگاه می کرد از تو آینه ... دو ساعتی با هم بودیم و گشت می زدیم و می خندیدمو صحبت می کردیم ...سمیه آروم با آرنج زد بهم و گفت خاک تو سرم می خواستیم بریم خونه سپیده اینا آهسته بهش گفتم برو بابا ...بعدا میریم دیگه الان دیگه خیلی دیر شده یه کمی نگام کرد و چیزی نگفت خلاصه بعد از چند ساعت بهشون گفتیم ما دیگه باید بریم بچه ها ما رو برسونید ....خودمون از اونجا می ریم اونا هم دلشون نمی خواست ما رو برسونن واقعا بچه ها ی خوبی بودن و فقط قصدشون شوخی و سرگرمی بود نه اینکه منظور داشته باشن ! ما رو جایی که گفتیم رسوندن و رضا سریع شمارشو نوشت و داد به من و گفت من منتظر تماس شما هستمااا .. زیاد منتظرم نذاری ها دوستش که جلو نشسته بود اسمش فرشید بود گفت ولی گفته باشما این قصدش ازدواج نبودا ما شوخی کردیم ..خندیدمو شمارشو گرفتم و گذاشتم تو جیبم فرشید هم شمارشو داد به سمیه اونی هم که عقب نشسته بود اسمش سعید بود و از حرفاشون معلوم بود خودش دوست دختر داره ... با هم خدافظی کردیم و من و سمیه راه افتادیم سمت خونه توی راه خیلی با سمیه حرف زدیم که مثل همیشه شماره ها رو پاره کنیم و بریم سمیه می گفت خب شیرین 3..2...1.. اکشن ؟! یعنی شماره ها رو پاره کنیم ؟! منتظر بود منم بگیرم تو دستم کاغذ و بگم اکشن اما اینبار نه ..دلم نمی خواست شمارشو پاره کنم چون خیلی خوشم اومده بود ازش .دوست داشتم بازم ببینمش اخمی کردم و گفتم نه ..این دفعه نه سمیه با تعجب گفت چرا ؟ گفتم من از رضا خوشم اومده می خوام باهاش دوست بشم ..یه پس گردنی بهم زد و گفت دیوونه پاره کن بره شماره رو ... نکنه فکر کردی واقعا عروس و داماد می شید آره ؟ گفتم نه خیر..من فقط از رضا خوشم اومده .. آآآخی دیدی چه جوری نگام می کرد؟ سمیه نگام کرد و گفت تو قاطی کردی اینا هم مثل همون قبلیا هستن دیگه درسته از بقیه انگار بهترو باحال تر بودن اما نمیشه بهشون دل بست شیرین ...گفتم مهم نیست من می خوام با رضا دوست باشم ... فکری کرد و گفت باشه واسه سرگرمی خوبن پس منم شماره فرشید رو نگه می دارم تا هممون با هم باشیم خوبه ؟ خندیدم و اونم خندید. تو راه خدا رو شکر می کردیم که به سپیده خبر نداده بودیم داریم میریم خونه اش در واقع از بیکاری تصمیم گرفته بودیم بریم خونه اونا ...اگه خبر داده بودیم الان هزار بارزنگ زده بود خونمون ... سر کوچه ما که رسیدیم سمیه گفت من دیرم شده تو برو منم برم خونمون.. گفتم بیا خونه ما دیگه از اونجا زنگ می زنی به مامانت خبر میدی . گفت نه برم بهتره ...قرار بوده یک ساعت پیش خونه باشم مامانم می خواست جایی بره الانم اگه برم با لنگه دمپایی دم در وایساده .. گفتم باشه هر جور راحتی ..سمیه رفت و من مثل آدمهای مسخ شده تو کوچه راه می رفتم و به رضا فکر می کردم ... بعد از دو روز به رضا زنگ زدم .. شاهین بیرون بود ، مامانم رفته بود دکتر ، بابام هم که سرکار بود خودم تنها تو خونه بودم و شروع کردم به گرفتن شماره رضا به زور دو روز طاقت آوردم دلم میخواست همون فرداش زنگ بزنم بهش اما سمیه نمی ذاشت می گفت زشته بابا الان میگه چقدر هوله کلاس داشته باش یه ذره ..تا گفتم الو سلام ..گفت سلاااام شیرین خانوم ..حالتون خوبه ؟ گفتم دیگه منو فراموش کردین خندیدمو گفتم مرسی خوبم ...می بینید که فراموشتون نکردم ... چند دقیقه بعد خودمونی تر شدیم و راحتتر صحبت کردیم با هم ... صداش از پشت تلفن چقدر قشنگ بود ، چقدر مهربون بود صداش دلم می خواست فقط اون حرف بزنه ... من دختر عاطفی و رمانتیکی نبودم این اولین بار بود که به کسی خیلی سریع و بی دلیل علاقه مند می شدم و این علاقه ام لحظه به لحظه بیشتر میشد نمیدونستم چرا اینجوری شدم و بدتر اینکه نمی تونستم و نمی خواستم کاری بکنم فقط دلم می خواست با رضا باشم همین . گفت فردا عصر ساعت 3 منتظرتونیما همون جایی که سوارتون کردیم بیایید ...گفتم باشه و چند دقیقه بعد خدافظی کردمو به سمیه زنگ زدم و گفتم با رضا و فرشید قرار داریم گفت می دونم منم صبح با فرشید حرف زدم بهم گفت میام دنبالت فردا ..
اون روز گذشت و فردا شد . ساعت 2:30 بود که سمیه اومد دنبالم.. با هم هماهنگ کرده بودیم که چی بگیم به خونه صدای مامانمو سمیه رو می شنیدم مامانم گفت سمیه جان ساغر چش شده ؟ اونکه خوب بود آخه .. سمیه با همون تبحرشروع کرد به زدن مخ مامانم : نمی دونم خاله (به مامان من می گفت خاله منم به مامان اون می گفتم خاله ) طفلی اینقدر پکر بود و می گفت چند وقته مریضم کسی نیومده حالم رو بپرسه خیلی ناراحت بود خاله اینقدر دلم براش سوخت .. خنده ام گرفت و گفتم عجب جونوریه این سمیه .. ساغر دوست قدیمیه من و سمیه بود خیلی دختر باحالی بود همیشه وقتی می خواستیم بپیچونیم خونه اونا یا خود ساغر یا هر چیزی که به اون مربوط می شد رو می گفتیم خود ساغرهم هوای ما رو داشت و خیلی کمک می کرد اون روز هم باهاش هماهنگ کرده بودیم که سوتی نده و اگه یه وقت مامان ما ازش چیزی پرسید حواسش باشه با سر و وضعی شیک و مرتبتر از دفعه قبل آماده رفتن بودم از پله ها که اومدم پایین سمیه داشت شیرینی می خورد و مامانم هم نشسته بود روبه روش و داشتن حرف میزدن و سمیه داشت مراحل آخر مخ زنیشو تموم می کرد : خاله اگه دیر کردیم نگران نباش ساغر مامانش نیست ممکنه ما بیشتر پیشش بمونیم گناه داره تنها بمونه تا مامانش بیاد ...مامانم در حالی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت باشه عزیزم یهو تا چشمش به من خورد یه کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت سمیه هم یه نگاهی بهم کرد و چشم و ابرو اومد واسم فکر کنم زیادی به خودم رسیده بودم .. خدافظی کردیم از مامانو در حالی که خیلی نگران حال ساغر بودیم راه افتادیم !!!!!!! سمیه تا از در رفتیم بیرون گفت بابا یه کمی نرمال تر می مالیدی نزدیک بود مامانت بفهمه ها ... گفتم آهااا خودتو ندیدی تو آینه ؟ گفت من فرق می کنم با تو ... من به هوای پاییز حساسیت دارم خود به خود اینجوری میشم دکتر گفته باید زیاد آرایش کنم .. خندیدمو گفتم خوش به حالت چه مرض خوبی داری .. اونم خندید و گفت هووو خودت مرض داری ... رسیدیم محل قرار ...5 دقیقه به 3 مونده بود سمیه گفت چه قدر ما ضایعیم شیرین 5 دقیقه زود اومدیم الان میگن اینا زنبیل گذاشتن . گفتم اشکال نداره بابا 5 دقیقه که چیزی نیست الان میان تا اینو گفتم صدای بوق ماشین دلقکها اومد .. از دور مثل ماشین عروس بوق می زدن .. خنده امون گرفته بود سمیه گفت زود سوارشو این دو تا دیوونه آبرومونو بردن .. رسیدن بهمونو زدن رو ترمز فرشید گفت به به سلام عروس خانوما اومدن ... فرشید که جلو نشسته بود پیاده شد رفت عقب و من رفتم جلو نشستم و سمیه هم رفت عقب کنار فرشید نشست ... رضا سلام کرد و دستشو به طرفم دراز کرد ..سلام کردم و بهش دست دادم ..دستم که به دستش خورد یه حس عجیبی اومد سراغم نمی تونم بگم چه حسی بود یه گرمای لذت بخش ، یه عشق عمیق ، یه مهر شدید نمی دونم چی بود ..هر چی بود خیلی خوب و جذاب بود دلم نمی خواست دستشو ول کنم ...اما مجبور بودم .. چند دقیقه بعد رفتیم توی یه کافی شاپ و اونجا رو هم گذاشتیم رو سرمون مخصوصا فرشید و رضا اینقدر با اونا خوش می گذشت که اصلا زمان رو فراموش می کردیم ..اونقدر اون دوتا شلوغ بودن که حد نداشت ما هم دست کمی از اونا نداشتیم چهار نفری افتاده بودیم بهم .. رضا می گفت بچه ها آروم تر الانه که دیگه بندازنمون بیرون .. واقعا خوش می گذشت باهاشون ..آآآآآآآآآاخ که چه روزهایی بود ..چند دقیقه بعد بلند شدیم که بریم من و سمیه جلو جلو می رفتیم فرشید و رضا هم داشتم پول و حساب می کردن با سمیه وایسادیم کنار ماشین و منتظرشون شدیم که یهو دیدم رضا دستشو گذاشته رو شقیقه هاشو می ماله فرشید هم بازوشو گرفته و اومدن بیرون و تکیه دادن به دیوار.. ما که نفهمیدیم چی شده گفتیم حتما باز دارن دلقک بازی درمیارن داشتیم نگاشون می کردیمو می خندیدیم که دیدیم نه.. انگار واقعا یه مشکلی پیش اومده فرشید دستشو انداخت دور کمر رضا و آوردش سمت ماشین گفتم چی شده ؟ رضا چیه ؟ فرشید گفت چیزی نیست بذارید کمکش کنم بشینه تو ماشین .. در عقبو باز کرد و کمک کرد رضا بشینه تو ماشین خودشم رفت نشست و گفت شما هم سوار شید تا یه کمی حال رضا خوب شه بعد حرکت کنیم .. حال من خیلی دیدنی بود که با نگرانی و اضطراب خیره شده بودم به رضا که چشماش رو بسته بود وناله می کرد ... نمی تونستم نگا ش کنم .. طاقت نداشتم ببینمش .. انگار صد ساله می شناسمش .سمیه رفت نشست عقب کنار فرشید و گفت فرشید چشه رضا ؟ چی شد یهو ؟ فرشید به من اشاره کرد وگفت بیا سوارشو دیگه زشته وایسادی بیرون ... من اما فقط خیره شده بودم به رضا و نگاش می کردم ... یه کمی فرشید و سمیه پچ پچ کردن و سمیه پیاده شد و گفت شیرین سوار شو دیگه ... گفتم سمیه رضا چشه ؟ گفت نمی دونم .. فرشید میگه تازه پروستاتشو عمل کرده هنوز جای عملش درد می کنه ... گفتم پروستات ؟ به زور در جلو رو باز کردم و سوارشدم سمیه هم رفت عقب و دوباره نشست کنار فرشید ..رضا سرشو تکیه داده بود به صندلی ماشین و چشماش رو بسته بود و ناله هاش بیشتر شده بود ...فرشید آروم ضربه می زد به صورتش و می گفت رضا .. رضا... تحمل کن این یه تایمی داره تموم بشه حالت خوب میشه ..تو که تا الان باید عادت کرده باشی... مگه دکترت نگفت تا چند وقت این درد رو باید تحمل کنی تا جای عملت کامل جوش بخوره .. اما رضا نمی شنید و از زور درد داشت به خودش می پیچید و صداش دیگه به زور درمیامد .. ناله های خفیف .. بغض کرده بودم .. مثل بچه ها بغض کرده بودم و نمی تونستم به صورت پر از درد رضا نگاه کنم سمیه که فهمید چشمام پر از اشک شده با تعجب نگام کرد و گفت شیرین ! دیوونه ... فرشید که صداشو شنید برگشت و یه نگاه به من کرد و اونم تعجب کرد به رضا گفت بابا تحمل کن دیگه .. ببین اشک شیرین خانوم رو درآوردی ... یه 15-20 دقیقه ای تو ماشین بودیم و یواش یواش درد رضا انگار کمتر شده بود ..دیگه کاملا چشماش رو باز کرده بود و می تونست حرف بزنه ..مثل آدمی بود که غش کرده باشه و تازه به هوش اومده باشه اما بازم بهتر بود حالش .. خیال فرشید که از حال رضا راحت شد اومد نشست پشت فرمون منم اومدم عقب کنار رضا نشستم تا سمیه بره جلو .. رضا نگام کرد و گفت شیرینم ... داشتی گریه می کردی ؟ چیزی نگفتم ... فقط نگاش می کردم .. دستشو آروم و بی رمق گذاشت روی زانوم جوری که کف دستش به بیرون بود یعنی دستتو بذار تو دستم ... دستشو گرفتم سرد بود .. حتی اینقدر بی حال بود که نمی تونست خوب دستمو فشار بده .. من دستشو به آرومی فشار دادم و اون یکی دستم رو هم گذاشتم روش با انگشتری که دستش بود بازی می کردم .. سمیه و فرشید که مخ همدیگرو کار گرفته بودن ... چند دقیقه ای که گذشت حال رضا کاملا خوب شد .. جابه جا شدو نشست کامل روی صندلی و سرحالتر شده بود ... گفت شیرین چرا گریه کردی ؟ ترسیدی ؟ می خواستم بگم نمی دونم چرا گریه کردم .. نمی دونم چرا طاقت نیوردم درد و توی صورتت ببینم ..طاقت نیوردم ناله هاتو بشنوم .. واقعا نمی دونستم چرا ... ما که هنوز با هم اونقدر دوست و صمیمی نشده بودیم تازه بار دوم بود که همدیگرو میدیدم جوابی نداشتم بدم فقط تونستم بگم : وقتی دیدم داری درد می کشی ناراحت شدم نترسیدم ، نگران شدم .. با همون چشمها و برق خاصی که داشت زل زد بهم و گفت ممنون که نگرانم شدی ولی دیگه نبینم گریه کنی ها .. من تازه عمل کردم این دردم طبیعه .. خوب میشه تازه خیلی بهتر شدم ... لبخندی زدم و نگاش کردم .. از اون روز به بعد رابطه امون خیلی فرق کرده بود اون گریه من روی رضا خیلی تاثیر گذاشته بود .. فهمیده بود خیلی دوستش دارم .. حالا دیگه اینقدر رمانتیک شده بودیم که دیدیم تنها دوتایی بریم بیرون خیلی بهتره تا با فرشید و سمیه ..آخه اونا هی طرز حرف زدن ما قربون صدقه رفتنامون رو مسخره می کردن و می گفتن این دو تا رو تروخدا... مثل تو فیلما با هم حرف میزنن... حالا دیگه منو رضا دو تایی می رفتیم بیرون و می گشتیم سمیه هم با ماشین فرشید می رفتن می گشتن ... من روز به روز بیشتر به رضا وابسته می شدم هر لحظه و هر ثانیه وابستگیه من به رضا بیشتر می شد تو خونه که به زور بند می شدم اگه خونه بودم که یه آهنگ می ذاشتم و صداش رو زیاد می کردم و می رفتم تو دنیای خودم اگرم بیرون بودم به یه طریقی خودمو می رسوندم به رضا . سمیه دیگه از رفتارم فهمیده بود من عاشق رضا شدم می گفت شیرین عاشق شدیااا دیدی این داماد کار دستت داد نگفتم بیا شمارشو پاره کنیم ؟ من چیزی نداشتم که بگم حتی شبها هم به یاد رضا می خوابیدم . دیگه باید هر روز باهاش حرف می زدم اگه توی خونه نمی تونستم هر طوری شده بود می رفتم بیرون و بهش زنگ می زدم اکثر موقع ها می تونستم از خونه بزنم کمتر از یک ساعت با هم حرف نمی زدیم . تو خونه دیگه تابلو شده بودم معلوم بود یه چیزیم شده شیرین همیشگی نبودم غذام خیلی کم شده بود اگه مامانم اصرار نمی کرد اصلا غذا نمی خوردم همش تو لاک خودم بودم و دوست داشتم یه جای خلوت گیر بیارم و غرق شم تو عالم خودم خب رفتارم مشخص بود که یه مشکلی دارم واسه همین مامانم هی میامد و می رفت می گفت شیرین چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ من هی می گفتم بابا چیه مگه ؟ چیزیم نیست اوایل که می گفتم خستم ، حال ندارم ، سرم درد می کنه اما دیگه بعد از یه ماه دو ماه نمی تونستم بازم اینا رو بگم مامانم تا سمیه رو می دید شروع می کرد به گیر دادن به اون : سمیه شیرین چش شده ؟ چرا اینقدر پکره ؟ و از این حرفها ..من با مامانم خیلی راحت بودم و مشکلاتم رو بهش می گفتم اما این یکی یه کمی فرق داشت نمی دونستم چی بهش بگم .. بگم مامان من عاشق شدم ؟ اونم یه عشق اتویی ؟ هر کاری می کردم نمی تونستم چیزی بگم .. رضا که تو این مدت فهمیده بودم سرکار نمیره و بخور و بخوابه ...عجیب بود که با اینکه دید رضا هم نسبت به من عوض شده بود اما دوست داشتنش خیلی معمولی بود مثلا اونی که پیشنهاد قرار رو می داد من بودم البته رضا هم دوست داشت همدیگرو ببینیم اما اگه یه موقعی نمی شد و یه مشکلی پیش می اومد گیر نمی داد می گفت باشه فلان موقع قرار می ذاریم اما من هر مشکلی واسم پیش می اومد به زور حلش می کردم تا بتونم همون روز رضا رو ببینم ...رضا منو دوست داشت اما عاشقم نبود ... اینو خیلی خوب فهمیده بودم اما به قسمت دومش فکر نمی کردم همیشه به قسمت اولش فکر می کردم و آروم می شدم . چهار ماه از دوستیمون گذشته بود زمستون بود اواسط دی تولد رضا بود دلم می خواست واسش سنگ تموم بذارم هر کاری می خواست واسش می کردم مثل همیشه اگه میگفت بمیر من واقعا می مردم .. صبحش بهش زنگ زدم و کلی قربون صدقه اش رفتم و بهش تبریک گفتم خیلی خوشحال شد چون اولین کسی که بهش زنگ زده بود و تبریک گفته بود من بودم اونم قربون صدقه ام رفت و گفت بهترین کادوی تولدم خود تو هستی شیرین امیدوارم همیشه پیشم باشی . من از خدا هیچی نمی خواستم فقط می خواستم رضا تا ابد کنارم باشه و واسم بمونه همین ! تنها آرزوم این بود که همیشه داشته باشمش
قرار گذاشتیم عصر من و سمیه بریم همون جای همیشگی تا رضا و فرشید هم بیان یه جشن تولده مختصر تو کافی شاپ پاتوقمون بگیریم ...رضا اصلا اهل این کارا نبود و می گفت این کارا مال بچه هاست اما من دوست داشتم دور هم باشیم آخه چهار تایی خیلی بهمون خوش می گذشت اونقدر که دلم نمی خواست برگردم خونه ... عصر که شد سمیه اومد دنبالم و به مامان گفته بودیم داریم میریم تولد آخه قیافمون تابلو بود داریم میریم جشن ...خلاصه اون روز تولد رضا اون قدر بهم خوش گذشت که می گفتم کاش هر روز تولدش بود ..رضا هم حسابی تیپ زده بود و به خودش رسیده بود مثل من و سمیه ..فرشید هم که به قول خودش ترکونده بود اینقدر تیپ زده بود انگار تولده اونه ...تا نزدیکای شب بیرون بودیم بعد از کافی شاپ رفتیم گشت زنی ..هممون با ماشین رضا بودیم روز فوق العاده ای بود حتی بهتر از اونی که فکرش رو بکنم ..فقط خنده و شادی بود ..احساس می کردم هیچ غمی ندارم رضا حالا دیگه می دونست بدون اون میمیرم خیلی خوشحال بودم که اینو فهمیده دلم می خواست بدونه چقدر عاشقشم .. موقع رفتنه ما شده بود به رضا گفتم ما دیگه دیرمون شده رضا باید بریم خونه ..گفت ااااه شیرین ضده حال نزن دیگه تازه ساعت 8 گفتم وااااااااای حسابی دیرمون شده آخه ما گفته بودیم تا 7 میاییم مامانم نگران میشه رضا خندید و گفت برو بابا تازه جای اصلیش مونده می خوام ببرمت کلبه درویشیه فرشید .. گفتم کلبه فرشید ؟! گفت آره دیگه می خوام بریم خونه فرشید اینا بزنیم برقصیم تولد بدون رقص که نمیشه فرشید تنها زندگی می کنه ..واسه همین آزاد باشه اونجا ...برگشتمو یه نگاه به سمیه انداختم ببینم چی میگه دیدم اشاره میکنه که نه .. دیر شده ... گفتم رضا الان دیره باشه یه دفعه دیگه .. اخمی خوشگلی کرد و گفت شیرین ! بعدا به چه درد می خوره من امروز تولدمه .. دوباره به سمیه نگاه کردم دیدم باز میگه نه... آخه اونم دیرش شده بود اومدم حرف بزنم که سمیه گفت راست میگه رضا بعدا یه روز دیگه میاییم امشب دیگه خیلی دیرمون شده اگرم بیاییم باید سر یه ربع برگردیم اصلا فایده نداره...بهتر بمونه واسه یه روز دیگه ..فرشید دستشو انداخت دور گردن سمیه و گفت رضا تو رو مخ شیرین کار کن من هوای اینو دارم ..سمیه یه دونه زد رو پای فرشید و گفت منظورت چیه ؟ یعنی خرمون کنید ؟ فکر کردی .. اون دو تا داشتن سر به سر هم می ذاشتن رضا بهم نگاه کرد و گفت شیرین همون یه ربع هم خوبه... نگو نه دیگه.. خودش می دونست اگه اون بگه بمون حاضرم تا فردا صبح بمونم .. واسه همین تا بهم لبخند زد از خنده من فهمید قبول کردم ..ته دلم یه کمی نگران بودم آخه به مامان گفته بودیم ساعت هفت میاییم حالا تا میرسیدیم خونه از نه هم می گذشت می ترسیدم نگران شه.. سمیه هم یه کمی نگرانی تو چشماش بود.. ولی به خودم گفتم ولش کن یه جوری می پیچونیمش .. چند دقیقه بعد رضا پیچید توی یه کوچه و ماشینو پارک کرد.. فرشید گفت بذاریمش پارکینگ ؟ رضا گفت نه بابا.. نمی خواد واسه این چند دقیقه ...همگی پیاده شدیم فرشید که صابخونه بود جلوتر راه افتاد ودست سمیه رو گرفت و با خودش برد داشت کلید میانداخت که من به رضا گفتم رضا من باید یه زنگ به خونه بزنم مامانم نگران میشه... اومد کنارمو دستشو انداخت دور کمرمو گفت باشه عزیزم بریم بالا از اونجا زنگ بزن یه جوری درستش کن.. فرشید در رو باز کرد و منتظر شد من و رضا هم بیاییم فرشید گفت بفرمایید خانوما..سمیه رفت تو و پشت سرش هم من رفتم یه حیاط نسبتا بزرگ بود که دور تا دورش گلدون بود و خیلی خوشگل و سرسبز بود..زیاد بزرگ نبود اما خیلی قشنگ تزیین شده بود مثل یه فضای سبز خوشگل بود.. نمای خونه مرمری بود و شیک کار شده بود.....هر دو با هم گفتیم وااااااای چه قدر اینجا خوشگله ... فرشید خندید و گفت خودم به اینجا میرسم همه که مثل رضا بد سلیقه نیستن شیرین ..ببین چقدر خوشگل اینجا رو درست کردم ... گفتم اااا فرشید نگو..رضا سلیقه اش حرف نداره من مطمئنم.. نگاه کردم به رضا یه چشمک بهم زد و اومد کنارم.. .وارد خونه شدیم...منظم و خوب بود.. آشپزخونه نقلی داشت که سمت راست بود و وسایلی کاملی توش بود پرده های نباتی رنگ و قشنگی هم به پنجره بود و سمت چپ هم تلویزیون ضبط و مبلها بود که خیلی خوش سلیقه چیده شده بود.. یه در چوبی هم بود که انگار در اتاق خواب بود .. من و سمیه رفتیم نشستیم . رضا بهم گفت دختر چرا رفتی نشستی بیا یه زنگ به خونه بزن نگران نشن گفتم آهااا تلفن کجاست ؟ فرشید داشت شربت درست می کرد از تو آشپزخونه گفت بابا رضا خسیس گوشیتو بده یه زنگ بزنه دیگه ..گفتم نه ..موبایل نه ..می خوام تلفن ثابت باشه اینجوری بهتره رضا رفت سمت همون در چوبی که بسته بود باز کرد و گفت بفرما اینم تلفن ثابت ..برو تماستو بگیر خیال هممون راحت شه .. درست حدس زده بودم اونجا اتاق خوب بود یه تخت یه نفره گوشه اتاق بود با یه سری قفسه و کمد و خرت وپرت گوشی تلفن رو برداشتم و شمارمونو گرفتم شاهین گوشی رو برداشت ..گفتم سلام شاهین ..گفت سلام شیرین تویی ؟ کجایی ؟ مامان خیلی نگرانت شده بود ..گفتم آره جشن یه کمی طول کشیده ما تا یه ساعت دیگه میایم خونه ..گفتم اوووووه یه ساعت دیگه ؟! زودتر بیا حالا حتما باید تا آخر آخره جشن بمونید ؟ گفتم آره بابا زشته ..وسط جشن بگیم ما رفتیم خدافظ... به مامان سمیه هم خبر بدید یه کمی دیر تر میرسیم ... شاهین گفت بذار گوشی رو بدم به مامان با خودش صحبت کن ...اینجاست می دونستم اگه مامان گوشی رو بگیره کلی سین جیم می کنه گفتم نه.. دیگه من برم ...فقط خواستم خبر بدم نگران نباشید..شاهین گفت لطف کردید !!! زودتر بیایید دیگه.. مامان سمیه هم ناراحت میشه.. گفتم باشه بابا ..خدافظ با شاهین خدافظی کردم رضا تلفن رو به من نشون داده بود و خودش رفته بود بیرون ...رفتم جلوی پنجره اتاق و یه نگاه به بیرون انداختم ... فقط چند تا ساختمون رو به رویی تو دید بودن برگشتم یه گشت توی اتاق زدم و یه نگاه هم تو آینه به خودم انداختم .. آرایشم هنوز کاملا مونده بود فقط رژم یه کمی کمرنگ شده بود خواستم پررنگش کنم که یادم افتاد کیفم رو مبل کناره سمیه مونده.. یه دستی به موهام کشیدمو مرتبش کردم و خواستم برم بیرون که درباز شد و رضا اومد تو.. پرسید چی شد ؟ حله ؟ گفتم آره ولی باید سریع بریم می ترسم لو بریم ...اومد جلو و رو به روم ایستاد و گفت نگرانی ؟ گفتم آره... زل زد تو چشمام دستاشو باز کرد و گفت خب بیا بغلم یه کمی آروم شی.. آروم رفتم تو بغلشو دستامو گذاشتم دور کمرش ..سرمو که تکیه دادم به سینه اش یه حس آرامش و امنیت بهم دست داد..رضا همه آرامش و خوشی زندگیم بود .نمی دونم واقعا میدونست چقدر واسم عزیزه یا نه اما مطمئن بودم نمی دونه عشقم اصلا حد و اندازه نداره وهر لحظه بیشتر میشه ..شایدم می دونست و به روم نمی آورد.. با دستش می کشید رو پشتم و آروم پرسید آروم شدی شیرینم ؟ چشمامو بسته بودم گفتم اووهووم .. دلم نمی خواست از بغلش برم بیرون کاش زمان می ایستاد .. اما انگار اون لحظه زمان زودتر از همیشه می گذشت ...صدای فرشید ما رو از اون حال و هوا کشید بیرون : بابا کجایید شما ها ؟ معاشقه باشه واسه بعد .. فرصت طلباااا از بغل رضا اومدم بیرون دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و گفت نمی خوای کادوی تولدمو بدی ؟ تعجب کردم گفتم دادم که .. خندید و گفت نه ..از اون کادوها نه.. ازاون یکیا .. داشتم فکر می کردم منظورش چیه .اومدم بپرسم کدوما ..که با چشماش به لبام اشاره کرد ..سرخ شدم ..اصلا فکر نمی کردم منظورش این باشه.. خجالت می کشیدم جواب بدم .. روم نمی شد بگم آره بیا ..نمی خواستم هم بگم نه ..آخه میترسیدم ناراحت شه ..نمی خواستم اخم و ناراحتیشو ببینم ..سکوت کردم و سرمو انداختم پایین خودش منو می شناخت می دونستم روم نمیشه جوابشو بدم .. دستشو گذاشت زیر چونه امو صورتمو گرفت بالا و گفت شیرین ... خجالت نداره عزیزم.. باور کن همونقدر که تو منو دوست داری منم دوستت دارم .. برق عشق رو توی چشماش میدیدم .. گفت اگه تو نخوای منم نمی خوام ... صورتمو بردم جلوتر لبخند زد و اونم صورتشو آورد جلو لبهامون رسید بهم فقط نیم سانت فاصله داشت که رضا گفت دوستت دارم بعد لبشو گذاشت رو لبم ..نمی تونم حس اون لحظه رو بگم ولی گرمای لباشو هیچ وقت فراموش نمی کنم حس خوبی که اون لحظه بهم دست داد یه لذت فوق العاده یه آرامش قوی فقط لبهامو می بوسید ..بوسه های کوچیک ولی طولانی ..من سست شده بودم اگه منو نگرفته بود احساس میکردم می افتم ..ضربان قلبم تند شده بود ..یه کمی که گذشت ریتم بوسیدنش عوض شد ..بوسیدنش عمیق شد .. انگار داشت لبامو می خورد اما خیلی آروم .. فقط لباشو یه کمی باز می کرد یه کمی از لبهام که می رفت توی دهنش همونو می بوسید..ااااااه بازم صدای فرشید... شما دو تا زنده اید ؟ واقعا که خجالت آوره یعنی حتی وقت ندارید جواب بدید ؟!! من و رضا بهم نگاه کردیم و خندیدیم .. دستشو انداخت دور کمرمو گفت مرسی شیرین .. کادوی اصلی رو بهم دادی ..بریم تا لو نرفتیم.. سمیه و فرشید داشتن شربت می خوردن ...فرشید تا ما رو دید گفت به به چه عجب .. ول کردین همدیگرو .. رضا گفت مگه تو گذاشتی ...پارازیت ..سمیه نشسته بود کنار فرشید جوری نشسته بودن که نصف بدنش تو بغل فرشید بود با اشاره بهم گفت پیچوندی خونه رو سرمو تکون دادم یعنی آره حل شد... لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید رضا مگه نگفتید قراره بزنیم برقصیم چی شد پس ؟ فعلا که شیرین اوضاع رو ردیف کرده ما هستیم ... فرشید به جای رضا گفت ایییییییول الان میریم تو کارش ..بلند شد یه چند تا سی دی دورش ضبط بود اونا رو نگاه کرد ویکی رو انتخاب کرد و گذاشت .. صداشو برد بالا ..یه آهنگ ملایم .. از اونا که آدم خوابش می گیره ..یه چشمک به رضا زد و گفت حال کنید ..خوراک شما دوتاست ..سمیه گفت نه بابا این چیه .. یه آهنگ توپ بذار رقصمون بگیره .. گفتم نه ..همین خوبه ..الان ما تا بیاییم برقصیم و گرم شیم باید بریم خونه ..فایده نداره ..فعلا همین خوبه.. همون آهنگی که فرشید گذاشت کلی بهمون فاز داد.. من تو بغل رضا بودم و سمیه تو بغل فرشید ..با هم رودرواسی نداشتیم همون جا کنار هم ولو بودیم یعنی کاری نمی کردیم که بخوایم جلوی هم معذب باشیم ...اینقدر تو حال خودمون غرق بودیم که نفهمیدیم زمان چه جوری گذشت ... فقط سمیه یه لحظه گفت بچه ها ساعت 9 شده ..مثل برق گرفته ها گفتم چییییی؟ رضا گفت چی شد یهو ؟ گفتم ما خیلی دیرمون شده من به شاهین گفتم ساعت 9 خونه ایم .. گفت خیلی خب نگران نباش.. الان سه سوته می رسونیمتون.. نگرانی تو چشمای سمیه هم بود آخه خانواده اون یه کمی از خانواده من گیرتر بودن ..سریع آماده شدیم و راه افتادیم ... می دونستیم خیلی دیرشده و باید یه خالی اساسی ببندیم ..اما من که وقتی کنار رضا هستم مخم از کار می افته و فقط به رضا فکر می کنم اون لحظه واسم مهم نبود چی میشه ...سمیه هم سرش با فرشید گرم بود .. چهل دقیقه بعد رسیدیم ..چند تا کوچه مونده بود به کوچه ما رضا و فرشید ما رو پیاده کردن و گفتن ریلکس باشید ..تا همه چی عادی باشه .. گفتیم باشه .. راه افتادیم ..سمیه خدافظی کرد و رفت خونه خودشون..منم تو راه فکر می کردم چی بگم که با عقل جور دربیاد..ولی چیزی به ذهنم نمی رسید ..زنگ رو زدم بدون اینکه از توی آیفون پرسیده بشه کیه در باز شد ..خب معلوم بود دیگه منم ..کفشای بابام جلوی در بود .. از بابام هم دیرتر اومده بودم .. شاهین اومد جلوی در و گفتم به به .. سرکار اومدن ..می موندی حالا چه عجله ای بود..گفتم من که گفتم دیر میام رفتم تو و بابا داشت تلویزیون نگاه می کرد مامانم کنارش نشسته بود ..سعی کردم عادی باشم خودمو زدم به خری که مثلا نفهمیدم ناراحتن ..گفتم سلام .. بابا گفت سلام .. کجایی تو ؟ الان میان خونه ؟ من یه ساعته اومدم اونوقت تو الان میای؟ گفتم من به شاهین خبر دادم دیر میرسم ..آخه مهموناشون یه کمی دیر اومدن واسه همین جشن طول کشید ..بابا اخمی کرد و گفت اصلا اومدیمو مهمونی تا صبح طول کشید تو که نباید صبر کنی باید تا همون ساعتی که به مامانت گفتی بمونی .. گفتم ببخشید ..بابا همیشه با این کلمه نرم می شد ..این دفعه هم آرومتر شد و چیزی نگفت.. حالا نوبته مامان بود که گفت مامان سمیه زنگ زد اینجا شیرین خانوم ، گفت پس اینا کجا رفتن خیلی هم نگران بود.. بهش گفتم یه کمی دیرتر میان جشنشون طول کشیده ..ناراحت بود می گفت دیگه کی می خوان بیان..میدونی که خانواده سمیه چه جورین حداقل به خاطر اون زودتر می آمدین ..گفتم آخه دیگه به شما خبر دادیم خیالمون راحت بود.. چپ چپ نگام کرد و گفت دیگه اینجوری نمیری جشن تولد.. یا زودتر برمی گردی یا اصلا نمیری.. چیزی نگفتم راه افتادم برم بالا تو اتاقم و لباسام رو عوض کنم حسابی خسته بودم.. مامان گفت شامتو گرم می کنم بیا بخور .. گفتم نه میل ندارم ..خسته ام خوابم میاد.. گفت مگه شامتم خوردی ؟ حال نداشتم جواب بدم رفتم تو اتاقم ..
سمیه تا یه مدت داشت رو مخ مامان وباباش کار می کرد اونا خیلی گیر بودن یه مدت گذشت تا عادی شد و ما تونستیم دوباره به بهانه جشن و از این چیزا بریم بیرون اما دیگه زود برمی گشتیم .. از اون روز من و رضا یه کمی رومون به هم باز شده بود.. دیگه بوسیدنه همدیگه واسمون عادی شده بود ..من دیگه خجالت نمی کشیدم و سرخ نمی شدم ..بلکه دوست داشتم و از بوسیدن عشقم لذت می بردم ..من از همه دخترا خوشبخت تر بودم چون رضا رو داشتم ..چون رضا ماله من بود.. چند ماهی گذشت و عید اومده بود رضا بهم گفته بود هفته دوم عید رو میرن مسافرت فقط هفته اول رو هستن ...طاقت نداشتم یه هفته نبینمش همون روزی که اینو بهم گفت خیلی حالم گرفته شد خودشم دست کمی از من نداشت بهش گفتم نیمشه تو نری ؟ می گفت نه ..ولی سعی می کنم زودتر از یه هفته برگردم ..آخه به بچه ها قول دادم باهاشون برم ..حالا نمیشه تو هم بیای شیرین ؟ گفتم نه ..آخه به مامانم اینا چی بگم ؟ چند روزه ..دیگه بحث چند ساعت که نیست ...چاره ای نبود باید کنار می اومدیم اما من از همون موقع می دونستم که نمی تونم ..عید از راه رسید و من و رضا تو اون یه هفته اول تا تونستیم با هم قرار گذاشتیم و همدیگرو زیاد می دیدیم که تلافی اون یه هفته هم دربیاد...بالاخره اون یه هفته هم گذشت و رضا رفت .. روزی دو سه باربهش زنگ می زدم و هر دفعه هم حداقل نیم ساعت رو حرف می زدیم ..فرشید هم باهاشون بود گروهی رفته بودن سفر...اما سمیه خیلی عادی بود می گفت همش یه هفته است دیگه برمیگردن بابا این اداها چیه تو درمیاری ؟ بهش می گفتم اینا ادا نیست سمیه ...نمی تونم بدون رضا بمونم حتی یه روز ... اون یه هفته ای که رضا نبود من بیشتر مطمئن شدم که بدون رضا زنده نمی مونم ..هرچی میگذشت می فهمیدم اگه رضا رو نبینم می میرم.. کارم شده بود گریه ..دلم همون روز اول واسش تنگ شده بود .. اینقدر پشت تلفن بهش می گفتم کی میای که دیگه خودمم داشتم دیوونه میشدم ..اونم هی سعی می کرد منو آروم کنه می گفت وقتی می بینم تو اینجوری هستی اصلا بهم خوش نمی گذره سعی می کنم زودتر برگردم .. تصمیم من تو اون یه هفته جدیتر شده بود من رضا رو واسه همیشه می خواستم .. طفلی رضا نتونست یه هفته بمونه زودتر از دوستاش برگشت ..فقط 4 روز مونده بود.. همون روزی که برگشت با هم قرار گذاشتیم این قدر دلم واسش تنگ شده بود که دیگه قاطی کرده بودم همون جا تو ماشین تا دیدمش بغلش کردم ..با بغض بهش گفتم تو نباشی منم نیستم رضا ..دیگه نرو ..گفت شیرین مگه قول ندادی دیگه گریه نکنی .. نبینم تو چشمات اشک جمع شده باشه ها ...دختر خوب من فقط 4 روز رفتم مسافرت ..همین شهر بغلی بودم ..گفتم هر جا ..دیگه نباید بری ..خندید و گفت باشه چشم دیگه هیچ جا نمیرم .. تصمیم گرفته بودم اون روز حرفمو بهش بزنم دیگه هیچی واسم مهم نبود ..چند دقیقه بعد وقتی رفتیم تو یه پارک دنج یه گوشه نشستیم و من همه اون چیزایی که تو دلم بود رو بهش گفتم ..گفتم چقدر دوستش دارم و بدون اون نیستم ..گفتم می خوام واسه همیشه پیشش باشم و هر جا میره منم باهاش باشم اینقدر حرف زدم تا احساس کردم تمام حرفام تموم شده ..رضا فقط به حرفام گوش می کرد..منظور منو فهمیده بود ..با همون چشماش و همون صورت جذاب بهم نگاه کرد وگفت شیرین من از خدامه با تو ازدواج کنم ..منم دلم می خواد همیشه باهات باشم دلم می خواد بدون ترس و نگرانی با من باشی ..تا هروقت که بخوایم با هم باشیم ..فکر می کنی اگه بیام خواستگاریت بابات دخترشو به یه آدم بیکار میده ؟ گفتم چرا بیکار ؟ میری سرکار دیگه ..فکری کرد وچیزی نگفت ..گفت من با مامانم راجع به تو حرف زدم ..اونم میدونه ..ولی موضوع رو زیاد جدیش نکرده بودم می خواستم از طرف تو مطمئن شم گفتم رضا .. مگه مطمئن نبودی ؟ گفت چرا اما می خواستم از زبون خودت بشنوم تا خیالم راحت شه ..با خونواده ام صحبت می کنم و خبرشو بهت میدم من از اون روز به بعد دیگه رو رضا یه حساب دیگه ای می کردم اون دیگه شوهرم بود کسی حق نداشت ما رو از هم جدا کنه .. من فقط رضا رو می خواستم اونم فقط منو می خواست.. چند روز بعد رضا بهم گفت با خونواده اش صحبت کرده و اونا می خوان منو ببینن و با خونواده ام آشنا بشن شماره تلفن ما رو به مادرش داده بود تا زنگ بزنه و با مادر من صحبت کنه بهش گفتم بذار من خودم اول مامانمو یه ذره آماده کنم و یه مقدمه چینی واسش بکنم بعد مامان تو زنگ بزنه ...همین کاررو کردیم .. من به مامانم گفتم قراره یه نفر بیا د خواستگاریم ..ما همدیگرو دوست داریم بهش گفتم بیرون با هم آشنا شدیم گفتم چند بار همدیگرو تو یه مسیر دیدیم و این جوری با هم آشنا شدیم ..فقط تلفنی با هم صحبت کردیم می خواستیم ببینیم به درد همدیگه میخوریم یا نه ..اون خیلی پسره خوبیه مامان ..من خیلی دوسش دارم من .. مامانم پرید وسط حرفمو گفت اولا بیخود کردی تلفنی باهاش صحبت کردی ..دوما کی اینجوری ازدواج کرده که شماها دومیش باشید ؟ تو یه مسیر با هم آشنا شدید و بعد هم فکر کردید زوج خوبی میشید ؟ شیرین تو دیگه بزرگ شدی چرا رفتارت هنوز بچه گانه است ؟ نکنه این همه مدت که باهاش دوست بودی بیرون هم با هم می رفتین ؟ واسه اینکه اوضاع خراب نشه و مامان قاط نزنه گفتم نه ..اصلا بیرون نرفتیم مامان فقط تلفنی حرف می زدیم ..ولی مامانم انگار باور نمی کرد می گفت یعنی تلفنی با هم حرف زدید و تو اینجوری بهش علاقه مند شدی ؟ اصلا چرا دوستش داری ؟ مگه چه جوریه ؟ گفتم مامان این چه سوالیه آخه ؟ یعنی چی چرا دوستش داری ؟ خب پسر خوبیه ..آدم که نمی تونه دلیل بیاره واسه دوست داشتن ..خب هر کی یه جور با همسر آینده اش آشنا میشه ..مامان عصبی شد و گفت یعنی اونم همسر آینده تو ؟ خب حالا مشخص نشده کی ازدواج می کنید ؟ راجع به تاریخ عروسی حرف نزدی ؟ شیرین منم اگه راضی بشم بابات راضی نمیشه ..اولا که اگه بفهمه تو خودت قبلا باهاش حرف زدی ناراحت میشه ..بعدشم باید ببینیم این آقا رضا کیه و چی کاره است ... امیدوارم همون جوری که تو میگی باشه ..ولی یادت باشه از الان به بعد اگه بفهمم بازم داری تلفنی باهاش حرف می زنی خودت می دونی ..گفتم ااااااااااااه مامان تو چرا اینجوری می کنی ؟ خب ما باید با هم صحبت کنیم که من بفهمم خونواده اون چه نظری دارن بهش بگم که تو و بابا چی گفتین دیگه . مامان تروخدا به بابا نگو منو رضا با هم ارتباط داشتیم وگرنه همه چی خراب میشه ..مامان اگه به هم بخوره به خدا من دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنمااا ...مامان ترو خدا... باشه ؟! چیزی نگفت و رفت .. شب وقتی بابام اومد مامانم باهاش صحبت کرد و گفت که قضیه چیه .. صدای بابام رو می شنیدم .. یعنی چی ؟ اینجوری که نمیشه... باید اول ببینیم چی کاره است و چه جوریه بعد جواب بدیم .. البته مامانم موضوع رو یه جور دیگه گفت وگرنه بابام اگه می فهمید ما با هم دوست بودیم که اصلا نمی ذاشت پای رضا به دو کیلومتری خونه ما برسه ..همیشه می گفت ازدواجهایی که از روی دوستی هستش به درد نمی خورده ...مامانم بهش گفته بود رضا منو دیده و خوشش اومده بعد مامان رضا با من صحبت کرده و از طریق من واسه اونا پیغام داده که بیان خواستگاری ... قرار شده خونواده رضا بیان و یه صحبتی داشته باشن تا با خونواده ما آشنا بشن.. رضا که پسر بود و مشکلی نداشت می تونست بگه من با شیرین دوست بودم که اینم گفته بود اما ظاهرا یه کمی به خونواده اش فشار آورده بود ..من اینجوری فهمیدم از حرفاش ..آخه به قول خونواده اش شغل مناسبی نداشت هنوز... بهش گفتم به مامانش اینا بسپاره که سوتی ندن و بگن مامان رضا با من صحبت کرده که بابام نفهمه ..
20 خرداد... جمعه شب بود که خانواده رضا به خونه ما اومدن... شاهین صبحش رفته بود خرید کرده بود من و مامان هم حسابی خونه رو مرتب کرده بودیم ..بابا هم اونشب زودتر اومده بود خونه .. من هر چی بیشتر به شب نزدیک می شدیم بیشتر اضطراب میامد سراغم .. فقط از خدا می خواستم من و رضا بهم برسیم ..دیگه هیچی نمی خواستم حتی حاضر بودم با رضا تو یه چادر زندگی کنیم در عوض وقتی چشمم رو باز می کنم رضا کنارم باشه ..اما خدا انگار همین یه آرزوم رو هم نمی خواست قبول کنه .. من تو اتاق شاهین بودم که کنار آشپزخونه بود از اونجا هم می تونستم دید بزنم هم وقتی می رفتم تو آشپزخونه و میامدم بیرون دیده نمی شدم چون تو دید اونها نبودم.. رضا رو تا حالا تو کت و شلوار ندیده بود خیلی خنده دار شده بود اصلا اینجور لباسهای رسمی بهش نمیامد اما همه جوره واسه من بهترین بود یه سبد گل خوشگل و بزرگ دستش بود و با پدر و مادر و برادر بزرگش اومده بود ..اولین بار بود که خانوادشو میدیدم مامانش یه مانتوی بلند مشکی پوشیده بود و یه روسری سفید هم سرش بود به نظر لاغر میامد ..چهره اش رو خوب نمی تونستم ببینم چون فاصله ام با اونا یه کمی زیاد بود اما همون قدر که دیدم به نظر خوشگل میامد ..خوب مونده بود ..باباش هم هم قد و قواره رضا بود ولی یه کمی چاقتر .. داداشش هم شبیه خودش بود اما از نظر قیافه مشخص بود بزرگتر از رضاست.. همه رفتن نشستن و شروع کردن به صحبتهای چرت و پرت اولیه که چه خبر و خو ش اومدین و از این حرفا ...خیلی نگران بودم اصلا انگار ته دلم می دونستم عاقبت خوبی نداره ... همش فکر می کردم بابا خوشش نیومده ...چند دقیقه بعد مامان صدا زد : شیرین جان ، عزیزم چند تا چایی بریز بیار ..خیلی دستپاچه بودم ..یعنی چی میشد ؟! بابا قبول میکنه ؟ اصلا خانواده اون چی میگن ؟ یعنی اونها موافقن ؟...رفتم تو آشپزخونه یه نگاه تو آینه کنار دیوار انداختم یه بلیز دامن سفید پوشیده بودم روسریم هم تو مایه های لاجوردی بود خیلی خوش تیپ شده بودم به نظر خودم ...مامان از قبل استکانها رو آماده گذاشته بود داشتم چایی میریختم که شاهین اومد تو آشپزخونه و گفت داری چایی میریزی ؟ گفتم آره ..چه خبر شاهین ؟ ..به نظرت چه جورین ؟ خندید و گفت چه میدونم والا من تازه اولین باره اینا رو می بینم ..تو باید خوشت بیاد که ظاهرا خیلی هم خوشت اومده ..شاهین 26 سال داشت صوت و تصویری داشت و یه چیزایی هم از تعمیر لوازم برقی و اینا سرش میشد.. به نظرم اون می تونست بفهمه بابا چه نظری داره چون خیلی خوب بابا رو می شناخت و خودش هم اخلاقش مثل بابام بود گفتم خب حالا به نظرت خوبن ؟ گفت شیرین تو هم هولی ها بابا ما هنوز به اون صورت چیزی نفهمیدیم صبر کن ..حالا چاییتو ببر تا ببینیم ..من رفتم .. شاهین رفت منم سریع چاییها رو ریختم و به زور جلوی استرسم رو گرفتم و راه افتادم.. قلبم تند تند می زد و نمی دونستم چی میشه ..اینقدر سینی رو محکم گرفته بودم که نلرزه حس می کردم الانه که تو دستم خورد شه .. تو دلم به خودم دلداری میدادم که نترس همه چی درسته ..فقط به رضا فکر کن ..رفتم تو اتاق و گفتم سلام ..همه سرها به طرف من چرخیده شد و جواب دادن ...به ترتیب داشتم چایی می گرفتم بابای رضا نگام کرد و گفت به به عروس خانوم ..زنده باشی دخترم.. مامان رضا یه نگاه به قد و بالام انداخت و چایی رو برداشت و تشکر کرد . ازکنارش رد شدم داشتم جلوی رضا چایی می گرفتم بازم نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..رضا نگام کرد با همون چشمایی که روز اول از توی آینه ماشین بهم خیره شده بود با همون لبخند قشنگی که داشت چایی رو برداشت و با همون لبخندی که بهم زدیم دگرمی می دادیم بهم ..برادرش خیلی خجالتی تر بود فکر کنم اصلا منو ندید .. اون شب همه حرفها زده شد و همون اتفاقی که دلم گواهی می داد افتاد..خیلی چیزا بود که واسه بابای من مهم بود اما رضا هیچ کدوم رو نداشت .. مهمترینش این بود که رضا شغلی نداشت و باباش می گفت می برمش پیش خودم ..خودش توی یکی از این شرکتهای معروف بود ..بابام پرسید چرا تا حالا نرفته ؟ اونام گفتن تا حالا که موضوع زندگی و آینده اینقدر جدی نشده از الان باید جدیتر باشه و بره سرکار هر چی بیشتر می گذشت بیشتر بابا ناامید می شد از انتخاب من ..آخه رضا تازه باید می رفت سرکار و پول پس انداز میکرد و بعد کی می خواست خونه بگیره ...خدا می دونه..من تک دختر بودم و بابام انتظار داشت رضا حداقل خونه و شغل خوبی داشته باشه اما رضا هیچ کدوم رو نداشت...من می دونستم که رضا پیش باباش هم نمیره و اونا دارن واسه دلخوشی ما این حرف و می زنن چون خود رضا بهم گفته بود من از کار بابام خوشم نمیاد ..مراسم اون شب با نظر منفی بابا و مامانم کنسل شد ..بابام گفت هر وقت شغل مناسبی پیدا کرد و آمادگیش واسه ازدواج بیشتر شد اون وقت بیاید ... همه چی تموم شد اونا رفتن با ناراحتی و دلخوری ...من تو آشپزخونه داشتم گریه می کردم بابا اومد باهام صحبت کنه می خواست دلداریم بده اما اون نمی فهمید من چه احساسی دارم ..من اصلا حرفاشو نمی فهمیدم فقط به رضا فکر می کردم بابا اینقدر حرف زد تا خسته شد و رفت ..این وسط فقط مامان می دونست من چه حسی نسبت به رضا دارم ..از فردای اون روز با بابام قهر کردم ..اون نمی ذاشت منو رضا بهم برسیم من که گفته بودم هیچی واسم مهم نیست فقط بذارید ما به هم برسیم .. من که گفته بودم چیزی نمیخوام اما انگار حرفهای من اصلا مهم نبود..
دیگه برام مهم نبود چی میشه و چی نمیشه ..به مامان گفته بودم من هر روز با رضا قرار می ذارمو می بینمش همیشه هم باید تلفنی باهاش صحبت کنم ..روزای اول که این حرفا رو بهش زدم خیلی عصبانی شد ..تهدیدم کرد ...تلفن رو از توی اتاقم برداشت ..نمی ذاشت از خونه برم بیرون ... با زبون خوش باهام حرف زد.. التماسم کرد .. خواهش کرد..کلی باهام صحبت کرد..اماهیچ کدومه این کارا فایده نداشت ..من کار خودم رو می کردم حتی اگه نمی ذاشت برم بیرون اینقدر سرسختی می کردم و غذا نمی خوردم و با کسی حرف نمیزدم که می ترسید بیفتم بمیرم یا دیوونه شم واسه همین کوتاه می اومد.. رضا هم کاملا از وضع خونه ما خبر داشت ..اونم مثل من اونقدر ناراحت بود که گیج شده بود نمی دونستیم چی کار کنیم..هردو زده بودیم به سیم آخر ..دیگه نگران هیچی نبودیم فقط به خودمون فکر می کردیم .. من قید همه چی رو زدم و خودم با بابام صحبت کردم گفتم من فقط با یکی ازدواج می کنم و اونم رضاست ..بابا همیشه با سوالا و جوابهای منطقیش منو تو منگنه میذاشت ..می دونستم یه چیزایی رو درست میگه اما عشق من به رضا همه چی رو می تونست حل کنه..من هرکاری که رضا می گفت می کردم...برام مهم نبود خونه داشته باشه یا نه.. پول داشته باشه یا نه ..شغل داشته باشه یا نه... فقط با من باشه ..همین . یکی دو ماهی کار من همین بود ..دیگه حتی یه کلمه هم با بابا و شاهین و مامان حرف نمی زدم ...از همه متنفر بودم اونا نمی ذاشتن ما به هم برسیم ...خونواده رضا هم همین طور..بابای رضا گفته بود بابای شیرین حق داره هیچکس به یه آس و پاس دختر نمی ده ... اما من این حرف بابای رضا رو قبول نداشتم می گفتم من خودم باید واسه خودم تصمیم بگیرم ..رضا هم با من موافق بود غیر از رضا تنها کسی که باهاش حرف می زدم و درددل می کردم سمیه بود ..
14 مرداد... دیگه نای راه رفتن هم نداشتم مثل جنازه گوشه اتاقم افتاده بودم ..غذا نمی خوردم و به قول سمیه اعتصاب کرده بودم شرط کرده بودم تا موقعی که بابا رضایت نده من نه غذا می خورم نه از اتاقم بیرون میرم همین کاررو هم کرده بودم ...چند روزی بود کارم شده بود تو اتاقم نشستن و فکر کردن به رضا ... رضا هم تو خونشون بود و می گفت منم مثل تو اعتصاب کردم ... اما از صبح امروز حالم خیلی بد بود واقعا احساس می کردم چیزی تا مردنم باقی نمونده خیلی ضعیف شده بودم ... این ضعف و اعتصاب من باعث شده بود بالاخره بابا دلش واسه دختر یکی یه دونش بسوزه و کوتاه بیاد اتاقم داشتم به روزهای آشنایی خودم و رضا فکر می کردم که صدای ضربه به در اومد جواب ندادم... صدای بابا از پشت در می اومد شیرین ...در رو باز کن ..می خوام باهات حرف بزنم ..بازم جواب ندادم حتما باز اومده قصه تعریف کنه یا حوادث و اتفاقاتی که تو روزنامه و مجله خونده رو واسم تعریف کنه .. شیییییرین ! نمی شنوی ؟ در رو باز کن دختر ..باشه ..قبوله ..من دیگه با ازدواج تو و رضا مخالفت نمی کنم هر کاری می خواید بکنید ...بگو فردا شب بیان تا با هم صحبت کنیم و همه چی حل شه ...خوبه ؟ از خوشحالی پریدم و رفتم در رو باز کردم بابا قیافش اخمو بود نگام کرد و گفت ببین خودتو چی کار کردی ؟ این کارا چیه دختر من اگه چیزی گفتم به خاطر خودت بود ..وگرنه من که با رضا پدر کشتگی ندارم .. اول بیا پایین بشین مثل آدم یه لقمه غذا بخور بعد با هم صحبت کنیم . اینقدر ذوق زده بودم که بابا رو محکم بغل کردم و گفتم مرسی بابا..باور کن پشیمون نمی شی رضا فوق العاده است ...و صورتش رو می بوسیدم ..گفت خیلی خب بابا جون آروم باش... اول بیا پایین یه چیزی بخور یه ذره حالت بیاد سرجاش بعد... زود باش ... با بابا رفتم پایین و مامانمو بغل کردم وکلی ماچمالیش کردم ...گفتم حالا یه چیزی بده من بخورم که خیلی گشنمه..من نشسته بودم سر میز و داشتم غذایی که مامان واسم گرم کرده بود رو می خوردم مثل اینایی که از اتیوپی میان شده بودم .. خیلی گشنم بود ..اینقدر تند می خوردم که دوسه دفعه پرید گلوم مامان و بابا هم نشسته بودن منو نگاه می کردن ..مامان هی می گفت شیرین یواشتر ...دلت درد میگیره.. بابا هنوزم نگرانم بود... اخم توی صورتش معلوم بود ته دلش راضی به این کار نیست .اینو می دونستم اما خودمو زده بودم به اون راه برام مهم نبود بابا قلبا راضیه یا نه.. فقط می خواستم قبول کنه که کرد ... غذام که تموم شد بابا شروع کرد به صحبت : ببین شیرین من خیلی سعی کردم بهت بقبولونم که رضا بچه است ..یه پسر 22 و23 ساله که نه شغل داره نه مسئولیت زندگی سرش میشه ..اون قدر خامه که تو این مدت به جای اینکه به فکر پیدا کردنه یه کار مناسب باشه مثل تو قهر کرده و گوشه خونه نشسته ...اومدم حرف بزنم که بابا گفت هیس ساکت باش و فقط گوش کن. مامانت همه چیو به من گفته من میدونم تو و رضا به هم چی گفتید و چی کار می کنید .. دیگه پنهون کاری لازم نیست ..پس دیگه سعی نکن همه چیو ماستمالی کنی ..من هنوزم میگم ازدواج تو رضا می تونه مشکل ساز باشه مگه اینکه رضا واقعا بعد از ازدواج با تو بتونه همه چی رو تغییر بده ..به هر حال امیدوارم بتونی از پس این زندگی که می گی بربیای ..یادت باشه رضا خیلی از خواسته های تو رو نمی تونه برآورده کنه ... من قبول کردم که تو و رضا با هم ازدواج کنید واسه اینکه تو داشتی خودتو از پا درمی آوردی فقط همین . حالا می تونی بهشون خبر بدی تا بیان و قرار مدار بذاریم .. با خوشحالی گفتم مرسی بابا ..قربونت برم باور کن پشیمون نمی شی ..بهت قول میدم .. از خوشحالی داشتم پر در می آوردم به سرعت پله ها رو رفتم بالا تا زنگ بزنم به رضا هم بگم تنها آرزوم برآورده شده بود داشتم از خوشحالی می مردم سریع شماره رضا رو گرفتم مثل همیشه بعد از یه بوق جواب داد سلام شیرین خودم ..سلام رضا چطوری خوبی ؟ نه بابا .. چه خوشی ..مثل همیشه هستم ... خندیدمو گفتم ولی من عالیم ..از این بهتر نمیشه گفت چی شده ؟ خیلی خوشحالی !!! گفتم آره بهترین خبره دنیا رو می خوام بهت بدم حدس بزن چی شده ؟! فکری کرد و گفت نمی دونم ..زود باش بگو چی شده ؟ گفتم رضا بابام با ازدواج من و تو موافقت کرده باورت میشه ؟ مکثی کرد و گفت شیرین راست میگی ؟ گفتم آره دیوونه معلومه که راست میگم ..رضا نمی دونی از خوشحالی دلم میخواد داد بزنم ..می دونستم الان رضا هم از خوشحالی رو پا بند نیست بلند خندید و گفت وااااااای باورم نمیشه ... پس بالاخره تلاش من و تو نتیجه داد ..ایییول می دونستم شیرین مال خودم میشه ...امروز باید ببینمت ..بیا بریم یه سور حسابی به فرشید و سمیه بدیم ... گفتم باشه عزیزم ..فکر کنم اونام از خوشحالی غش کنن .. با رضا خدافظی کردمو زنگ زدم به سمیه و همه چی رو واسش تعریف کردم خیلی خوشحال شد و گفت عصر میام خونتون ... به مامان گفتم عصر می خوام با سمیه برم یه کمی خرید کنم حالا که بابا اجازه داده بود دیگه نمی خواستم مامان بفهمه من بازم مثل قبل خودسر با رضا قرار می ذارم می ترسیدم بابا بفهمه نظرش عوض شه .....عصر شد و سمیه با یه جعبه شیرینی اومد خونمون گفتم تو واسه چی شیرینی گرفتی من دارم عروس میشم باید شیرینی بدم ..خندید و گفت حالا من این دفعه دادم نوبته تو هم میشه نگران نباش ..معطل نکردیم چند دقیقه بعد راه افتادیم و رفتیم همون محل همیشگی .. رضا و فرشید هم اومدن کلی به شکممون حال دادیم و خوش گذروندیم ..فرشید گفت خانوما این دفعه که الحمدلله وقت دارید آره ؟ گفتیم آره چطور مگه ؟ گفت میریم خونه من ..یه جشن تو خونه من می گیریم شماها این چند وقته خودتونو داغون کردین بریم یه حال اساسی بکنیم ... همه موافق بودیم سمیه و من هنوز چند ساعتی وقت داشتیم .. راه افتادیم و رفتیم .. از همون اول که وارد خونه شدیم یه عالمه دلقلک بازی درآوردیم و رقصیدیم ... من و سمیه مانتو و روسریمون رو درآوردیم و من یه تی شرت تنم بود که یه کمی آستیناش کوتاه بود و بازوهام معلوم بود سمیه هم که تاپ تنش بود ولی اون قدر با هم راحت بودیم که اصلا این حرفها بینمون نبود .. رضا از داداشش هم بیشتر به فرشید اعتماد داشت و الحق که فرشید هم واقعا آدم حسابی بود حتی یه نگاه منظوردار هم به من ننداخته بود ..همش حواسش به سمیه بود .. می دونستم اونا با هم چند باری سکس داشتن ..سمیه بهم گفته بود چند دفعه ای فرشید اونو برده خونشون و باهاش سکس داشته اما از جزئیاتش خبر نداشتم با اینکه خیلی با سمیه صمیمی بودم اما اصلا نمی تونستم بهش بگم خب چی کار کردید ..احتیاجی هم به پرسیدن نبود معلوم بود یه دختر و پسر در چه حد با هم سکس دارن ..اینقدر رقصیدیم که اول من و سمیه خسته شدیم و نشستیم فرشید و رضا هنوز داشت می پریدن بالا و پایین ..ما هم نگاشون می کردیم و دست می زدیم واسشون و تیکه می انداختیم بهشون ... رضا خیلی سرحال و خوشحال بود .از اینکه میدیدم اونم از ته دل خوشحاله خیلی احساس آرامش بهم دست می داد ..پس واسه اونم به اندازه من مهم بوده ..کم کم فرشید و رضا هم خسته شدن و اومدن ولو شدن رو ما ..من نشسته بودم رو مبل رضا بغلم کرد و گذاشتم رو زمین ..گفتم چی کار می کنی دیوونه زشته.. فرشید نشسته بود کنار سمیه و داشت به ما می خندید.. منو نشوند زمین و گفت اتفاقا خیلی هم خوشگله ..بشین اینجا ببینم ..خودشم دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام صورتش یه کمی سرخ شده بود و عرق کرده بود ..با دستم کشیدم روی پیشونیش و عرقش رو پاک کردم .دستمو گرفت و گذاشت روی لبش آروم می بوسید و چشماش رو بست ..جلوی فرشید زیاد راحت نبودم ..یه کمی خجالت می کشیدم ..انگار اونا هم جلوی ما راحت نبودن ..تو چشمای فرشید شهوت دیده می شد سینه های سمیه از بالای تاپش معلوم بود و چشمای فرشید هم همونجا ثابت خیره شده بود ... به سمیه نگاه کردم که داشت با دکمه های پیرهن فرشید ور می رفت مثلا خودشو سرگرم کرده بود... رضا یه نگاه بهشون کرد و گفت پاشید برید ما با هم صحبت خصوصی داریم ...فرشید خندید و گفت برو بابا این حرفها دیگه قدیمی شده .. صحبت خصوصی !!! ما که می دونیم ... سمیه خندید و گفت ما هم اتفاقا صحبت خصوصی داریم ...همه خندیدیم و فرشید دست سمیه رو کشید و بردش تو اتاق خوابش ...رضا هنوز سرش رو پای من بود و داشت بهم نگاه می کرد ...دستم رو بردم لابه لای موهای نرمش ..چقدر بودن کنار رضا لذت بخشه ..خدایا یعنی رضا دیگه تا ابد ماله منه ...خدایا بزرگترین هدیه زندگیم رو بهم دادی ..ازت ممنونم.. دیگه هیچی ازت نمی خوام فقط تا آخرین لحظه زندگیم رضا اینجوری شاد و سلامت کنارم باشه ...چند دقیقه انگار با چشمامون با هم حرف می زدیم هیچ وقت از نگاه کردن به چشمای جذابش سیر نمی شدم.. رضا سکوت دل انگیزی که بینمون بود رو شکست و گفت شیرین ...هیچ وقت مثل الان خوشحال نبودم..منم لبخند زدم و گفتم باور کن منم بهترین لحظه زندگیم رو دارم می گذرونم ..دستاشو آورد بالا و انداخت دور گردنم و یه کمی کشید به سمت پایین می دونستم چی می خواد..سرمو بردم پایین و لبهام رو گذاشتم رو لبهاش ...همون لبای گرم و خوشمزش.. یه بوس آروم.. آهسته لبام رو کشید توی دهنش بازم ضربان قلبم تند شد و نفسهام به شماره افتاد.. می دونستم این نفسها از روی عشقه زیاده نه شهوت... چند دقیقه داشت لبهام رو میخورد دستاش رو گذاشت روی صورتم و نوازش می کرد رفت سمت موهام.. آروم موهامو نوازش می کرد و هنوز لبهام تو دهنش بود..من هیچ حرکتی نداشتم انگار میترسیدم این احساس خوب بپره.. نمی خواستم هیچ حرکتی کنم میخواستم کاملا در اختیار رضا باشم ..گردنم داشت درد می گرفت رضا انگار فهمید لباشو از لبام جدا کرد و گفت اینجوری خسته میشی سرشو از روی پاهام بلند کرد و بهم گفت دراز بکش کنارم.. دستشو دراز کرد و گذاشت زیرم منم سرم رو گذاشتم روی بازوش و به پهلو خوابیدم کنارش
..یه دستم رو گذاشتم روی سینه ها ش آهسته با تنش بازی می کردم ..پیشونیمو می بوسید.. یکبار..دوبار... سه بار... هر چی بیشتر می گذشت بوسه هاش عمیقتر می شد ..فشار لبهاش به پیشونیم بیشتر می شد لباش داغ بود .. یه دستشو برد زیر آستین لباسم و بازوم رو می مالید داشت قلقلک می اومد دستم اما خیلی لذت می بردم بی اختیار پلکام رفت رو هم ...انگار داشتم می رفتم توی خلصه ...تو دریای لذت غرق شده بود با تموم وجود حرارتی که توی بدنم لحظه به لحظه بالاتر می رفت رو حس میکردم ..حتی سفت شدنه سینه هام رو به وضوح احساس می کردم..خودم رو بیشتر به رضا چسبوندم دستشو انداخت پشتم و منو به خودش فشار داد سینه هام چسبیده بود به پایین سینه اش ... دلم نمی خواست باهاش سکس داشته باشم می خواستم هر طور شده جلوی این حس قوی رو بگیرم ...عاشق عشقبازی با رضا بودم دوست داشتم تو همین حال و هوا باشیم ...چون اون لحظه وقت سکس نبود میخواستم سکسمون توی یه زمانه دیگه باشه ..یه جای بهتر وقتی که رسما با هم زن و شوهر شدیم ... نمی دونستم میتونم خودمو کنترل کنم یا نه اما با همه وجود می خواستم سعی کنم تا این نیروی شهوتم کنترل بشه و به جاهای دیگه نکشه .. آهنگی که پخش می شد ملایم شده بود... یه آهنگ ملایم تو اون سکوت و آرامش ..تو بغل رضا ..میخوند : تن رود همههمه آب ..من پر از وسوسه خواب..واسه رویای رسیدن من بی حوصله بی تاب..میونه باور و تردید..میون عشق و معما..با تو هر نفس غنیمت با تو هر لحظه یه دنیا.... تن رضا خیلی داغ بود وقتی پیشونیمو می بوسید صورتش گرمای خاصی داشت من خودمم داغ شده بودم ... یهو صدای سمیه اومد از اتاق خواب که تقریبا داد زد ااااااااه فرشید میگم نه دیگه... من و رضا خندیدیم رضا گفت یعنی چیو میگه نه ؟! گفتم نمیدونم ...منو از روی خودش زد کنار و خودش اومد روم ...خیره شد تو چشمام ..هیچ وقت از نگاه کردن به صورت قشنگش خسته نمی شدم ..منم تو چشماش غرق شدم لباشو گذاشت رو لبهام و چند بار بوسید رفت سمت گردنم چند تا بوسه هم به گردنم زد و خودشو خیلی آهسته می مالید روم ..خیلی آروم بالا و پایین می شد گرمای تنش رو کاملا حس می کردم رفته بود تو گردنم و داشت میلیسیدش ..داشتم قاطی می کردم نباید می ذاشتم ادامه پیدا کنه..اما نمی شد خودمم سست شده بودم می خواستم اجازه ندم اما نمی شد ..تسلیم شده بودم..دستشو گذاشت روی یکی از سینه هام و یه فشار کوچیک بهش داد و سرشو برد پایین همونجوری که می مالیدش خودشم نگاش می کرد..با صدای ضعیفی گفتم رضااااا ...الان نه... نگام کرد و گفت چرا شیرینم ؟ گفتم دوست ندارم الان می خوام در همین حد باشیم...صداش حشری بود مثل چشماش : ولی من میخوام بیشتر لذت ببریم.. دستشو گرفتم و بوسیدم گفتم منم می خوام ولی الان نه..خواهش می کنم الان نه..اینجا و اینجوری نمی خوام...لبخندی زد و یه لب محکم ازم گرفت و گفت باشه..هر چی تو بخوای... از روم که بلند شد و کنارم دراز کشید تازه برجستگی بزرگ شلوارش رو دیدم خودمم دست کمی از اون نداشتم خوب شد حالا ماله من دیده نمی شد... دوباره ولو شدم تو بغلش ..بهترین و امنترین جایی که می شناختم ...دستشو برد توی موهامو داشت زیر لب با آهنگی که پخش می شد می خوند ..یه گاز آروم از روی سینه اش گرفتم ..گفت آآآخ ببین شیطونی می کنی اون وقت به من میگی الان نه... فکر منم باش دیگه..خندیدم و گفتم هنوز شیطونیامو ندیدی.. دوباره نگاهش ...نگاه من... نمی دونم چقدر گذشت که صدای باز شدن در اتاق خواب رو شنیدیم بعدم صدای فرشید..یاالله ..ما اومدیم.. بسه دیگه ..تمومش کنید ما داریم میایما... من و رضا بلند شدیم و رضا یه کمی خودشو مرتب کرد و گفت ما کاری نمی کنیم ... باور نداری بیا ببین... فرشید اومد دست سمیه رو هم گرفته بود ..صورت سمیه یه کمی سرخ بود...رژش هم کاملا رفته بود..گردن فرشید هم به سرخی می زد... من و رضا بهم نگاه کردیمو خندیدیم.. چند دقیقه ای نشستیم و بعدم فرشید و رضا راه افتادن که ما رو برسونن..بهش گفتم می تونی به مامانت اینا بگی بیان خواستگاری دیگه اتفاقات بد دفعه قبلی نمی افته..جفتمون از خوشحالی باورمون نمی شد که همه چی قراره درست شه..اما دیگه قرار بود همه چی به خوبی پیش بره... وقتی رسیدم خونه نزدیکای غروب بود مامان گفت پس سمیه کو ؟ رفت ؟ گفتم آره کار داشت رفت... رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و به اتفاقات عصر فکر کردم ...به عشقبازی با رضا... رضا... همون راننده اتویی که من و سمیه سوار ماشینش شدیم... همون که گفت من قصدم ازدواجه... همون که از همون اول برق چشماش منو گرفت ..اونی که دلم نمی خواست شمارشو پاره کنم...چقدر زندگی عجیبه.. اصلا باور نمی شد کارمون به اینجا بکشه.. اونروز حتی فکرشم نمی کردم که اینجوری عاشق رضا بشم فکر می کردم ازش خوشم اومده من از همون اول عاشق رضا شده بودم... چقدر خوبه که حالا دیگه واسه همیشه دارمش... یه کمی که به رضا فکر کردم دلم واسش تنگ شد همیشه اینجوری بودم وقتی بهش فکر می کردم دلم واسش تنگ می شد ...گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم ..سلام شیرینی خانوم ...سلام رضا چطوری ...رفتی خونه ؟ آره خونه ام ...چی شد ؟ دلت بازم واسم تنگ شده آره ؟ خندیدیمو گفتم آره... تا وقتی اینجوری ازت دور باشم همیشه دلتنگتم... صدای خنده اش پیچید تو گوشی و گفت قربوووونت برم...من که چند دقیقه باهات فاصله دارم ...ولی می دونم چی میگی...دیگه این روزها دارن تموم میشن... گفتم مامانت نگفت کی میایید ؟ ..گفت ای وای .. دختر عروس که نباید سوال کنه ..گفتم رضا لوس نشو... اگه لازم باشه خودم میام دنبال مامانت اینا میارمشون... بازم صدای خنده قشنگ و بلندش...بابا تو دیگه کی هستی ...باور کن تکی شیرین..لنگه نداری... یادته روز اول که اومدیم دنبالتون سمیه گفت از تو خیابون همسر آیندتون رو انتخاب می کنید ...حالا ببین من از همون خیابون یه عروسک مهربون و گل پیدا کردم ...گفتم آره یادش بخیر ...تو حال و هوای خودمون بودیم که مامان صدا زد شیرین شام ... رفتیم رو حسن ختام ..رضا گفت آخر همین هفته میاییم خونتون ..آماده باش عروس رویاهام...خدافظی کردیم و رفتم پایین واسه شام ... بابا هم اومده بود..رفتم پیشش نشستم و گفتم سلااام بابا ...چه خبر؟ ..گفت سلام بابایی ...خبرا پیش عروس خانومه... گفتم خبر که ...خب آخر این هفته رضا اینا میان واسه خواستگاری لبخندی زد و گفت رضا خودش گفت ؟ گفتم ..آره ..من بهش خبر دادم که بابام موافقت کرده اونم گفت آخر این هفته میان...رفتیم سر میز... شاهین پکر بود...مامانم همش تو فکر بود مثل بابا.. هر کی خیلی آروم مشغول خوردن غذاش بود... بعد از چند روز من نشسته بودم سر میز و داشتم باهاشون غذا می خوردم..یاد اون چند روزی افتادم که تو اتاقم بودم و اعتصاب کرده بودم... وقتی به اون روزها فکر می کردم دلم ضعف می رفت... برعکس اونا من خیلی خوشحال و سرحال بودم..اشتهامم دو برابر شده بود..گفتم چیه ؟ چرا همتون پکرید ؟ .. مامان لبخندی زد و گفت پکر نیستیم ...خوشحالم هستیم که تو خوشحالی ...به خودم گفتم آره جون خودتون.. قیافه هاتون داد می زنه که همتون ناراضی هستین...عیبی نداره مهم منو رضا هستیم که همدیگرو دوست داریم .. فردا عصر سمیه اومد پیشم... گفت حوصله ام تو خونه سر رفته بود گفتم بیام پیش تو ..گفتم خوب کاری کردی ..من میخوام برم رضا رو ببینم ... می خوای تو هم زنگ بزن به فرشید بگو هممون با هم بریم...گفت ااااااه شما که دیروز همدیگرو دیدین .. گفتم اون دیروز بود حالا میای یا نه ؟ فکری کرد و گفت باشه ..رفت یه زنگ زد به فرشید و یه کمی حرف زدن و اومد گفتم چی شد ؟ ...گفت فرشید داره میره حموم میگه یه ساعت دیگه قرار بذاریم .. .منم زنگ زدم به رضا و گفتم قرار رو یه ساعت دیگه بذاریم فرشید و سمیه هم هستن .. یه ساعتی وقت داشتیم من جلوی آینه داشتم آماده می شدم و سمیه هم داشت سی دی هایی که رو میز بود رو نگاه می کرد.. از توی آینه بهش نگاه کردم حواسش کاملا به سی دی ها بود...فضولیم گل کرده بود.گفتم سمیه دیروز تو خونه فرشید اینا صدات رو شنیدیم که گفتی نه فرشید...نمی خوام ...چیو می گفتی ؟ من من کرد وگفت جدی صدام اومد بیرون ؟ یعنی رضا هم شنیده ؟ گفتم آره اون دادی که تو زدی ...خندید و گفت این فرشیده کرمو دیگه..اذیت می کرد ..گفتم اصلا بگو ببینم چی کار کردین ...گفت از همون کارا که شما کردین...گفتم دیوونه ما کاری نکردیم ..ما کارامون رو بعدا هم می تونیم بکنیم..زود باش بگو ببینم من که ولت نمی کنم ...رفت نشست رو صندلی و گفت هیچی بابا ... فرشید می گفت بیا ساک بزن گفتم نه.. دوست ندارم اونم هی گیر داده ساک بزن...ااااااه گفتم اوووه واقعا خوشت نمیاد؟ گفتم اااایییی ..نه اصلا ... همون عقب رو هم که گذاشتم باید خدارو شکر کنه... گفتم از عقب سکس می کنید ...درد نداره ؟ گفت چرا بابا...هنوزم نمی تونم خوب بشینم...ولی خب چاره ای نیست ... سکس با دختر در همین حد میشه دیگه ... سمیه قبل از فرشید هم دوست پسر داشت ..اما رابطشون در این حد نبود..فقط در حد بمال بمال بودن...نه تا این حد معمولا خیلی دیر راضی به سکس می شد اونم از عقب که میدونستم به این راحتیا نمی ذاره... گفتم حتما سمیه هم فرشید رو خیلی دوست داره .. چند دقیقه بعد آماده شدیم و زدیم بیرون ...یه یادداشت هم گذاشتیم آخه کسی خونه نبود ..واسه مامان نوشتم من و سمیه حوصلمون سر رفته بود رفتیم بیرون زود برمی گردیم .. سر ساعت رسیدیم با ماشین رضا اومده بودن اما فرشید پشت فرمون بود رضا پیاده شد و اومد عقب نشست کنار من ..نمی دونستیم کجا میخوایم بریم اما فقط دوست داشتیم بگردیم ...اینقدر گشتیم تا خسته شدیم و زدیم بغل... پیاد شدیم و یه چیزی خوردیم و یه کمی قدم زدیم ...دو ساعتی گذشته بود که دیگه برگشته بودیم سوارماشین شیم و راه بیفتیم که فرشید گفت شما برید ...منو سمیه می خوایم بریم خونه چند تا سی دیه بدم به سمیه ...رضا نگاش کرد و خندید فرشید هم یه چشمک بهش زد... به سمیه اشاره کردم که زود برگرده تا مامانش دوباره ناراحت نشه... رضا گفت خب حالا سوارشید من برسونمتون... فرشید انگار هول بود گفت نه دیگه برید...قبلش یه جا کار دارم ...رضا بلند خندید و فرشید گفت مرض ...چیه ...یهو چشمش خورد به منو گفت ای وای شرمنده عروس خانوم... ببخشید... من و رضا سوارشدیم و از اونا خدافظی کردیم ... چند دقیقه بعد رضا منو رسوند و چند تا ماچ آبدار از هم گرفتیم و من پیاده شدم و رفتم خونه کلید انداختم و رفتم تو ...یادداشتم هنوز جلوی آینه بود ...پس هنوز کسی نیومده بود خونه ...پس اینا کجان... شاهین و بابا که عادی بود اون ساعت خونه نبودن ...ولی مامان رو نمی دونستم کجا رفته ...مهم نیست حتما کار داشته رفتم تو اتاق خودمو لباسامو عوض کردم ..یاد سمیه افتادم حتما الان داره حسابی حال می کنه... واسم جالب بود که با رفتن خونه فرشید اینا اصلا مشکلی نداره آخه معمولا خیلی دیر به این کارا تن میداد..چقدر راه افتاده بود..
نمی دونم چقدر تو حال و هوای خودم بودم که از پایین صدای سر و صدا شنیدم گوشام رو تیز کردم انگار مامان بود بلند شدم و رفتم پایین ..تو پله ها که رسیدم دیدمش نشسته بود رو مبل و دکمه های مانتوشم باز کرده بود و داشت خودش رو باد میزد گفتم سلام مامان کجا بودی ؟... گفت سلام ..تو کجا بودی یادداشت گذاشتی جلوی آینه ...یادم افتاد یادداشتم رو برنداشتم گفتم خوندیش که حوصله ام سر رفته بود..یه گشتی زدیم با سمیه..تو کجا بودی..خیلی دیر کردی ...گفت اول یه لیوان آب بهم بده نفسم بالا بیاد...اااااااوه چقدر هوا گرمه ... رفتم از توی یخچال یه لیوان آب تگری واسش آوردم و دادم بهش یه کمی خورد و انگار گلوش تازه شد ..گفت رفته بودم پیش عاطفه ..عاطفه دوست جون جونی مامانم بود همونجوری که من با سمیه خیلی جور بودم مامانم هم با عاطفه خیلی جور بود..چند سال پیش که توی یه محل دیگه بودیم با اونا همسایه بودیم از اونجا با هم دوست شدن و ارتباطشون رو حفظ کردن ..عاطفه تقریبا همسن مامانم بود منتهی خیلی سرزنده تر خیلی جوون تر از سنش نشون میداد... اخلاقش مثل مامانم بود مهربون و دوست داشتنی بود و خیلی من و شاهین رو دوست داشت اما یه فرق با مامانم داشت اونم این بود که اعتقادی به حجاب و از این حرفا نداشت وقتی میامد خونه ما یا یه پیرهن تنش بود که پاهاش معلوم بود و سینه اش باز بود و با اون موهای بلند و پریشون رژه میرفت تو خونمون ...( اینم بگم که اصلا منظوری نداشت خیلی این چیزا واسش عادی بود ) یا یه بلیز و شلوار می پوشید.. بابا زیاد خوشش نمیامد ..ولی وقتی می دید مامان و عاطفه چقدر با هم خوبن و همدیگرو دوست دارن چیزی نمی گفت ...شاهین هم اخلاقش مثل بابا بود ..ولی من خیلی عاطفه رو دوست داشتم ...اونم دختر نداشت فقط سه تا پسر داشت واسه همین منو خیلی دوست داشت .. خونه عاطفه از ما نسبتا دور بود خب پس طبیعی بود که مامان دیر برسه..پرسیدم خب مامان چه خبر؟ عاطفه جون خوب بود ؟ گفت آره بد نبود... رفتم باهاش راجع به تو و رضا صحبت کنم ..مشورت کنم ..تحقیق کنیم راجع به اونا ..اخمام رفت تو هم ..رومو برگردوندم و گفتم : مامان چه مشورتی ؟ چه تحقیقی ؟ بابا ترو خدا اینقدر دنبال بهونه نگردین.. ااااااااه من نمی فهمم یه حرف و چند بار باید تو این خونه گفت اصلا کاش همون شبهایی که غذا نمی خوردم و حبس شده بودم می مردم ..بعد بلند شدم و رفتم طرف پله ها هنوز دو تا پله نرفته بودم بالا که مامان گفت وایسا ببینم ..حرف می زنی بیا جوابتم بشنو...وایساده بودم سر جام...مامان دوباره گفت شیرین نشنیدی ؟ با اکراه برگشتم و در حالی که سرم پایین بود و به مامان نگاه نمی کردم همونجا به نرده های کنار پله تکیه دادم ...مامان یه کمی عصبی بود ولی مشخص بود سعی میکنه خودش رو کنترل کنه اما زیاد موفق نبود...شروع کرد : شیرین دیگه خسته شدم .. شب تا صبح خوابم نمی بره...آخه مگه من چند تا دختر دارم ..چرا اینجوری می کنی ؟ مگه میشه نشناخته تو رو بدم دست اونا و بری..باید بفهمم چه جورین و چی کارن ما که اونها رو نمی شناسیم ...اسم محل و کوچشون رو که بهم گفتی منم به عاطفه گفتم اونم گفت زنداداشش تو اون محل میشینه .. می تونن تحقیق کنن..فریاد کشیدم نننننننننه...بیخود کرده نمی خوام کسی راجع به رضا تحقیق کنه ...من اونو می شناسم چرا از من نمی پرسید هرچی می خوای بدونی از من بپرس ..مامان بلند شد و اومد جلوم ایستاد و گفت باشه ..بگو ببینم خانواده رضا چه جورین ؟ پدر و مادرش چه جور آدمایین ؟ اخلاقشون چه جوریه ؟ اصلا شیرین خانوم بگو ببینم شما چند وقته اونا رو می شناسی ؟ کم آوردم ..گفتم مامان من حرف آخرم رو زدم..امروز دوشنبه است و رضا اینا چند شب دیگه میان اینجا ...به خدا مامان اگه کسی بخواد سنگ بندازه ..بهانه بتراشه..به اسم تحقیق بخواد ما رو سر بدونه..چه میدونم از این کارا بکنه من دیگه طاقت ندارم با رضا میرم از اینجا..مامان چشاش گرد شد صورتش قرمز شد ..عصبانی بود...خودمو آماده عکس العملش کردم معمولا وقتی عصبانی میشد فریاد می کشید : برو تو اتاقت ریختتو نبینم ..اما اینبار چیزی نگفت و خودش رفت تو اتاقش.. منم رفتم بالا و به خودم گفتم آفرین ..خوب آب پاکی رو ریختی رو دستشون..بلند شده این همه راه بره پیش عاطفه که زنداداش اون پلیس بازی دربیاره ..حالا می فهمن که من شوخی ندارم... دیگه نمی گم که اون چند روز رو چه جوری گذروندم...هر روز به یه بهانه رضا رو میدیدم همدیگرو دلداری میدادیم که همه چی درست میشه...اونم از طرف خونوادش مطمئن بود..منم مطمئن بودم با این کارایی که من تو خونه کردم دیگه کسی جرات نداره چیزی بگه و همه اوکی رو میدن.. می دونستم مامان داره زیرزیرکی یه کارایی می کنه چون عاطفه خیلی بیش از حد زنگ می زد خونمون ...اما واسم مهم نبود ...می دونستم با تهدیدی که من کردم مامانم قید سر دوندنه من و رضا رو زده .. بالاخره پنج شنبه از راه رسید..همون پنج شنبه رویایی که منتظرش بودم همونی که قراربود آینده شیرینه ما توش رقم بخوره.. از صبح که بیدار شدم خیلی سرحال بودم و همش سربه سر بقیه می ذاشتم ....شاهین اون رو تعطیل کرده بود و خونه بود بابا هم تا عصر سر کار می موند و زودتر میامد.. اینقدر تو خونه شوخی می کردم و می خندیدم که شاهین گفت والا ندیده بودیم عروس اینقدر ذوق زده باشه ..زشته یه کمی خودتو کنترل کن ..خندیدمو گفتم بذار موقع زن گرفتنه خودت بشه ببینم می تونی خودتو کنترل کنی ...گفت عمرا من زن بگیرم مگه عقلم کمه..بیام زن بگیرم خودمو اسیر کنم که چی ..اصلا حرفشم نزن..گفتم اوووه ..باشه می بینیم.. بعد از ناهار من رفتم حموم و یه دوش گرفتم ...حسابی به خودم رسیده بود..لباسم به آلبالویی می زد و یه روسری خوشگل کوچیک هم سرم بود که رنگش به لباسم می خورد ..رفتم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم ..مامان اومد تو اتاقم منو که اون شکلی دید لبخندی زد و گفت امیدوارم خوشبخت باشی شیرین.. چشماش پر از اشک شده بود گفتم ماماااااان ...من که هنوز نرفتم ...حالا حالاها اینجام...اشکشو پاک کرد و گفت آره ..ولی اینجور که تو گرفتی فکر کنم هفته دیگه عروسی کنی و بری...صورتمو بوسید و رفت ..تازه یادم افتاده بود که با ازدواج کردنم باید از خونه جدا شم ..از اتاقم ..مامانی خودم..شاهین ..بابا...این خونه ...بغضم گرفت ..می خواستم گریه کنم که دیدم ممکنه صورتم بهم بریزه به زور جلوی خودم رو گرفتم .. شب بود..صدای زنگ اومد ...من مثل دفعه قبل تو اتاق شاهین بودم.. همه چیز داشت مثل دفعه قبل تکرار می شد ..رضا و خونواده اش اومده بودن اما اینبار فقط خودشون سه نفر بودن و برادرش نبود..کمی صحبت ...بعد صدا زدن مامان که چایی ببرم...رفتن من ..شروع صحبتهای رسمی ..هر دو خونواده می دونستن که من ورضا قبلا همه حرفامون زده شده و هیچی نباید باعث بشه که جلوی ازدواج ما گرفته بشه ..ولی انگار داشتن یه رسم رو به جا می آوردن ...من رفته بودم تو آشپزخونه که صداشون رو می شنیدم مبارکه... ایشالا خوشبخت بشن...بعد صدای دست زدنشون...و صدا زدن مامان که شیرینی ببرم...از خوشحالی دلم می خواست بپرم بیرون و رضا رو همونجا بغل کنم ..باورم نمی شد اینبار دیگه همه چیز همونی شده بود که منو رضا می خواستیم...خدایا بالاخره این آرزوم براورده شد.. هوراااااااا... ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم پیش اونا همشون دست زدن و مادر رضا بلند شدو منو بوسید و بهم تبریک گفت ..نگاه افتاد به صورت رضا که عشق از چشماش می بارید...لبخندی بهم زدیمو شروع کردم به تعارف شیرینی و خودمم نشستم بعدش.. مراسم عقدمون قرار بود آخر هفته بعد باشه.. نمی تونم حسم رو بیان کنم ..فوق العاده خوشحال بودم و به نظرم زندگی خیلی خیلی زیبا می اومد...احساس می کردم خوشبخت ترین دختر دنیا هستم .. رضا اینا که رفتن بابا بهم گفت چند روز مونده به عقد با رضا برید حلقه بخرید ..خوشبخت بشی بابایی ..بغضم گرفت ..مامان داشت بشقابها و وسایل رو از روی میز برمی داشت ..شاهین هم پکر بود و حواسش رو داده بود به تلویزیون اما میدونستم هیچی از اون نمی فهمه و تو فکره.. با بغض گفتم مرسی بابا ..طاقت نیوردم مثل بچگیام خودمو انداختم تو بغل بابا و صدای گریه ام بلند شد.. بابا سرمو بوسید و گفت عروس خانومه یه دنده من دیگه چرا گریه می کنه ..باید خوشحال باشه..صدای گریه مامان هم اومد..بشقابها رو برداشت و رفت توی آشپزخونه... نمی تونستم خودمو کنترل کنم بغضی که از ظهر تو گلوم بود حالا حسابی سربازکرده بود و می خواستم خودمو خالی کنم... بابا دست کشید رو موهامو گفت شیرین جان همه دخترا یه روزی ازدواج می کنن..این خیلی طبیعیه..ناراحت نباش بابایی ما هر روز میاییم پیشت ..دوباره بوسم کرد و گفت خوب نیست تو این روز گریه کنی ...منو از بغلش کشید بیرون و اشکام رو پاک کرد و گفت دیگه گریه بسه...باید بخندی.. وگرنه پشیمون میشیماااا...از این حرفش خنده ام گرفت خودشم خندید...
25 مرداد ...امروز چهارشنبه است ..روز جمعه جشن عقد من و رضاست .. رضا قراره تا یه ساعت دیگه بیاد دنبالم بریم حلقه بخریم ...داشتم جلوی آینه آماده می شدم ..تلفن زنگ خورد ... وقت نداشتم گوشی رو جواب بدم باید زودتر آماده می شدم ..ولی احتمال دادم رضا باشه..زود پریدم و گوشی رو برداشتم بله ؟ .. سلام شیرین ..چطوری ؟.. سلام سمیه مرسی تو خوبی...چه عجب یاد ما کردی.. خوب سرت با فرشید گرمه ها ..بی حوصله خندید و گفت برو بابا دلت خوشه ...فرشید چیه... بهم زدم باهاش.. چیییییییی ؟!!!!!!! ...بهم زدی ؟ چرا دیوونه ؟ ...چرا نداره شیرین..نکنه فکر کردی همه مثل تو باید با دوست پسراشون ازدواج کنن آره ؟ ..گفتم نه..آخه... خیلی غیرمنتظره بود..چرا ؟ گفت سر همین موضوع سکس و از این حرفها ...پسره آشغال منو با این زنهای خیابونی عوضی گرفته ...فکر کرده چون بهش اجازه دادم باهام سکس داشته باشه یعنی این اجازه رو به همه میدم ...خیلی ضد حال خوردم به خاطر حرفهای سمیه ...خورد تو حس و حالم ..گفتم آخه فرشید که اینجوری نبود..از اول بگو ببینم ...گفت بی خیال بابا ..امروز چی کاره ای ؟ حتما این چند روزه سرت شلوغه نه ؟ گفتم آره رضا می خواد بیاد بریم حلقه بخریم ...خندید و گفت مبارک باشه ..ببخشید من نباید الان این حرفها رو می زدم ...قاطی کردم دیگه ...خب برو به کارت برس عزیزم...گفتم نه سمیه ..این حرفها چیه..بگو ببینم چی شد دقیقا ...می خوام بدونم...گفت چیو میخوای بدونی ؟ تموم شد دیگه... عمر رابطه منو فرشید هم همین قدر بود...ولش کن ..گفتم اااااااه دختر بگو ببینم چی شده خب...یعنی رضا هم میدونه شما بهم زدین ؟ گفت نمیدونم .. رضا شوهره تو از من می پرسی ؟ ولی فکر نمی کنم بدونه..آخه ما دیروز بهم زدیم ...گفتم خب ؟ چی میخواست ازت ؟ ..مکثی کرد و گفت همون چیزی که الان دیگه همه پسرا از دوست دختراشون می خوان..سکس...گفتم خب تو که اینو قبول کرده بودی ..مشکلش این نبوده..گفت آره ..به من میگه بیا با هم بریم شمال ..بهش گفتم نمی تونم بیام ...باور نمی کنه میگه همه جا می تونی با من بیای اما اینجا رو نمی تونی بیای... یه دفعه بهم گفته بود شب رو بمونم خونه اش منم قبول نکردم ...فرداش تلافی کرد و جوری باهام سکس کرد که نمی تونستم راه برم ..پسره عوضی ...فکر کرده منو خریده ... از اولش هم فهمیده بودم منو به خاطر همین سکس می خواد..واسه همین امتحانی چند وقت نرفتم خونه اشو هی بهانه آوردم که نمی تونم و از این حرفا...دیدم ارتباطش رو باهام کم کرده و به زور جواب تلفنم رو میده...شیرین فرشید اونی که من فکر می کردم نبود...خیلی پست فطرت بود تازه شناختمش..منو فقط واسه حال کردن میخواست ..منم اینجوری دوست نداشتم...واسه همین بهم زدیم ...همین ...دیگه هم راجع بش نمی خوام حرف بزنم ..از خودم بدم میاد که اجازه دادم بهم دست بزنه... لیاقت نداشت ...نفس عمیقی کشیدم و گفتم اشکال نداره...من که گیج شدم یه حساب دیگه ای می کردم رو فرشید..نمیدونم چرا اینجوری شد...سمیه خندید و گفت بی خیال بابا... من که اصلا واسم مهم نیست...خوشحالم که رضا با فرشید خیلی فرق داشته ...تو دلم احساس غرور کردم به خاطر این حرف سمیه... رضا با فرشید فرق داشت ..خیلی زیاد..رضا از یه جنسه دیگه است اصلا با همه پسرا فرق داره...
بعد از حرفهای سمیه یه کمی به خاطر سمیه ناراحت شدم ..دلم نمی خواست بهترین دوستم رو اینجوری بی حوصله ببینم می دونستم حالش خوب نیست اما نمی خواد نشون بده که مبادا من ناراحت شم ..می شناختمش خیلی حساس بود ..چند تا بد وبیراه هم به فرشید نثار کردم ..صدای زنگ که اومد سریع خودمو آماده کردم و پریدم پایین ...مامان در رو باز کرده بود رضا بود..اومدش تو و گفت سلاااام... آماده ای شیرینم ؟ گفتم سلام..آره عزیزم اول یه چیزی بخور یه کمی خنک شی بعد میریم ..گفت نه دیگه بپر بریم که خرید داریم دیر میشه... رفتم کنارش و گفتم بریم من آماده ام... مامان داشت با مهربونی بهمون نگاه میکرد... بهش چشمک زدم و گفتم ما رفتیم..گفت برید ...مبارکتون باشه .. مواظب خودتون باشید.. چند ساعتی با رضا تو مغازه های مختلف چرخیدیم و اینقدر گشتیم تا بالاخره حلقه هایی که می خواستیم رو انتخاب کردیم ...به نظر خودمون که خیلی خیلی خوشگل بود مخصوصا اون نگینهای خوشگل و سفیدی که روشون بود... وقتی انداختمش تو دستم باورم نمیشد که عروس شدم ..من..شیرین...دختر کوچولوی لوس و یکی یه دونه ...از این فکرا خنده ام گرفت ...لباس جشنم رو قبلا انتخاب کرده بودم واسه همین مشکلی بابت انتخاب کردن و از این حرفا نداشتیم یه راست رفتیم و من پروش کردم و خریدیم... مدلش پرنسسی پفکی بود ..آبی خیلی خیلی ملایم..با سنگ دوزیهای ظریف و زیبا... موقع پرو نذاشتم رضا ببینه گفتم باید تو جشن ببینی الان مزه اش میره...گفت بد جنس... تا اون موقع که من مر..پریدم وسط حرفشو گفتم رضا اینو نگو حتی به شوخی...من آلرژی دارم به این حرف ... خندید و گفت باشه بابا ...چشم.. بیشتر وقتمون واسه خرید رضا رفت که می خواست کت و شلوار بخره...مثل دخترا بود اینقدر سخت می گرفت و این مغازه اون مغازه می رفت که می گفتم خدا رو شکر تو دختر نشدی وگرنه تا صبح باید می چرخیدیم ... بالاخره با کمک من موفق شد اونی که می خواد رو انتخاب کنه ...کرمی رنگ بود و خیلی رنگش به لباس من میخورد ...یه کراوات طوسی هم خرید به نظرم خیلی خوشگل میشد ..دلم می خواست زودتر جمعه از راه برسه... شب که رسیدیم خونه با کوله باری از لباس و وسایل خسته و کوفته اومدیم تو...رضا چند دقیقه ای نشست هر کاری کردیم شام بخوره بعد بره نموند...گفت بعدا میام چند تا کاردیگه دارم سر فرصت میام .. من تا جلوی در باهاش رفتم .. گفت مواظب خودت باش عروس خانوم...زیاد خودتو خسته نکنی .. گفتم نه خیالت راحت عزیزم...مواظبم ...سرشو آورد جلو و پیشونیمو بوسید و با هم خدافظی کردیم... و بالاخره روز جمعه از راه رسید...روزیکه منو رضا قراربود زن و شوهر بشیم و تا ابد کنار هم باشیم ...روزیکه دیگه همه نگرانی ها و ترسیدنم تموم میشه و برای همیشه کنار هم هستیم...بهترین روز زندگی هر دومون جمعه 27 مرداد... از صبح توی آرایشگاه هستم ..تقریبا کار تموم شده و من آماده رفتنم ..خیلی خوشگل شدم اونقدر که شاید رضا منو نشناسه... جلوی آینه بزرگ وشیک آرایشگاه ایستاده بودم و به خودم نگاه می کردم واااااااای یعنی اینی که تو آینه داره بهم نگاه می کنه همون شیرینه ..یعنی این منم ..چقدر تغییر کردم ..دلم یه لحظه واسه شیرین قبلی تنگ شد..ولی چقدر الان خوشگل شده بودم..موهام با اون گلهایی که همرنگ لباسم بود ..لباسم که با این صورت آرایش کرده دو برابر قشنگم کرده بود ...همه و همه باعث شده بود حسابی تغییر کنم ...چند دقیقه بعد رضا اومد دنبالم و با همراهی چند تا از فامیلها رفتیم به طرف تالار..اینقدر تو ماشین ازم تعریف کرد که داشتم سرگیجه می گرفتم می گفت دلم می خواد همین الان بغلت کنم و اینقدر بوست کنم تا از حال بری ...گفتم خب حالا مواظب باش تصادف نکنیم ..این همه زحمت کشیدیم ...خندید و گفت باشه بابا حواسم هست ..خیالت راحت. رضا هم خیلی خوش تیپ شده بود..واقعا هر کی ما رو میدید حسرت می خورد حداقل به نظر من که اینطور بود چون ما چیزی کم نداشتیم... هر دو تکیمل بودیم... بعد از یه زدن و رقصیدن و خوردن حسابی بین من و رضا خطبه عقد جاری شد و من و رضا رسما زن و شوهر شدیم... نمی تونم اون حس رو بیان کنم اما مطمئن بودم دیگه چیزی از خدا نمی خوام ..چون مهمترین خواسته ام رو قبول کرده بود رضا واسه من همه چیز بود پس دیگه چیزی نمی خواستم ...رضا آروم تو گوشم زمزمه کرد دوستت دارم شیرین خیلی زیااااد...نگاش کردم و گفتم منم دوستت دارم رضا ...هر لحظه که میگذره به عشقم اضافه میشه..لبخندی زد و نگاهمون هنوز بهم گره خورده بود که با سرو صدای اطرفیانمون به خودمون اومدیم .. یک ماه بعد .... من و رضا بهترین روزهای زندگیمون رو می گذرونیم ..رضا به قولی که به بابام داده بود عمل کرد و یه کار پیدا کرد که البته پارتیش هم برادرش بود ..توی یه شرکت خصوصی بود و حقوقش به اون صورت بالا نبود ولی بازم واسه اینکه صدای بابام درنیاد خوب بود..صبح تا عصر حدودای 6 سرکار بود و بعدش که میامد یا با هم میریم بیرون ..یا تو خونه خوش می گذرونیم.. هر دو احساس خوشبختی می کنیم ما به خانواده هامون ثابت کردیم که همدیگرو خوب می شناختیم و هیچ مشکلی با هم نداریم... به اونا ثابت کردیم که بچه نیستیم و می تونیم از پس مشکلات بربیاییم... امشب هم رضا شام خونه ماست ...اتاقمو مرتب کرده بودم و گفتم تا رضا بیاد یه زنگ به سمیه بزنم ..چند وقتی میشد خبری نداشتم ازش...شمارشو گرفتم خودش گوشی رو برداشت.. سلام سمیه خوبی ؟...شییییریییین تویی..سلام جیگرم.. خوبی ؟ ای بی معرفت ما رو دیگه از یاد بردی ها ...اینه دیگه آره ؟ گفتم قربونت برم... مگه میشه سمی رو از یاد ببرم ؟..به خدا خیلی وقته می خوام بهت زنگ بزنم اما هر دفعه موردی پیش میاد و جور نمیشه... خندید و گفت اشکالی نداره درکت می کنم بالاخره دوران نامزدی اینجوریاست دیگه... منم چند بار زنگ زدم اما خونه نبودی..یه هفته ای میشه با هم حرف نزدیم حرفام باد کرده ..چی کار کنیم ؟!! خندیدمو گفتم فردا بیا خونمون ..دلم خیلی واست تنگ شده ..گفت باشه اگه اومدنی شدم بهت خبر میدم...وسط حرفمون بود که از سرو صداها متوجه شدم رضا اومده...چند دقیقه ای با سمیه حرف زدم و قرار شد بیاد خونمون خدافظی که کردیم رفتم پایین پیش رضا ... بلند گفتم سلاااااااااام... خندید و گفت به به سلام ...دست به سینه ایستاد و گفت 5 دقیقه دیر اومدی چی کار می کردی ؟ گفتم ببخشید داشتم با سمیه حرف می زدم ..دستشو انداخت دور گردنمو آروم تو گوشم گفت می بخشمت اما شرط داره...آروم زدم به پهلوشو گفتم من که میدونم شرطت چیه ...باشه قبول ..مامان تو آشپزخونه بود و داشت شربت آماده میکرد...گفت خب پس بیا تا مامانت نیومده..صورتشو آورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام.. داشت آهسته لبام رو می خورد که خودمو کشیدم عقب و گفتم فعلا بسه ..الان مامان میاد..بقیه اش باشه وقتی رفتیم تو اتاق خودم ..چشمکی زد و گفت باشه به امید اون لحظه...هر دو خندیدیم.. چند دقیقه ای نشستیم ..رضا و مامان داشتن صحبت می کردن ..اول شاهین اومد بعدم بابا..یه کمی که صحبت کردیم وقت شام شد ..من و رضا لحظه شماری می کردیم که بریم بالا و به کارمون برسیم !!! جفتمون هم خیلی داغ بودیم ...من بعد از ازدواج اینجوری شده بودم ولی رضا قبلش هم داغ بود...سکس با عشق یه لذت دیگه ای داشت ... شام رو که خوردیم مامان نذاشت دست به ظرفها بزنم گفت تو برو پیش رضا خودم جمع می کنم ...منم از خدا خواسته به بهانه کامپیوتر با رضا رفتیم بالا ..سکوت اتاق داشت تشویقمون می کرد زودترشروع کنیم ..هردو داغ کرده بودیم و آمپرمون رفته بود بالا ..رضا چراغ خواب اتاقم رو روشن کرد و گفت برق رو خاموش کن اینجوری بهتره با نورملایم ..عاشق این خل بازیاش بودم ...همیشه دوست داشت توی یه محیط رمانتیک شروع کنیم ..منم خیلی با این اخلاقش حال می کردم .. کلید برق رو زدم و رفتم طرفش ..ایستادیم رو به روی هم..چشم تو چشم ..یه قدم بهم نزدیک شد ..چسبیده بودیم بهم ..دستش رو انداخت دور کمرم رفتم تو بغلش دستامو انداختم دور گردنش ..گفت خب شرطت نصفه مونده بود ..لباشو گذاشت رو لبهام ...وااااااای چقدر داغ بود ..همه لبهام رو کرده بود تو دهنش ..با زبونش می کشید دور لبهام ..یه گاز آروم از لبام گرفت و دوباره صدای نفسهاش شنیده میشد ..نفسهای تند و بلند ...همیشه میگفت شیرین لبهای تو کارسازه ...به محض لب گرفتن اینجوری قاط میزد..دستشو از کمرم کشید روی باسنم و می مالیدش...محکمتر داشت لبام رو می خورد حس می کردم الان کنده میشه لبام...لبشو از لبام جدا کردو رفت سمت گردنم..آهسته می بوسید و رفت سمت گوشام...نفسش که می خورد به گوشم قلقلکم می اومد...دستشو گذاشت زیر رونمو یه پامو داد بالا و خودشو می مالید بهم ..سست شده بودیم..دیدیم اینجوری نمیشه رفتیم طرف تختم ...منو خوابوند و خودش اومد روم ..چشمم خورد به شلوارش که حسابی باد کرده بود ..خندیدمو گفتم رضا شلوارتو دربیار اونو کشتی ...با صدایی حشری گفت من نکشتمش که تو داری می کشیش ...بلندتر خندیدم ..گفت جوووونممم..دستاشو گذاشت روی سینه هام و از روی تاپم می مالیدشون... منم خیلی داغ کرده بودم..دستامو گذاشتم روی دستاشو همزمان با هم سینه هامو می مالیدیم...چند دقیقه بعد تاپمو در آورد و سینه هامو از روی سوتین می خورد...صدام داشت بلند میشد..آآآآآخ...یواشتر..گاز نگیر رضا...آها با زبون...آآآآره خوبه ..فقط صدای نفسهای رضا شنیده میشد..سوتینم از جلو باز میشد سریع بازش کرد و سینه هام که افتاد بیرون حمله کرد بهشون ...نوکشو کرد توی دهنشو و با دهنش می کشیدش..درد می گرفت ولی خیلی حال می کردم..زبونش روی سینه هام می کشید همه سینه ام خیس شده بود..از زور شهوت داشتم می ترکیدم..دیگه طاقت نداشتم زدمش کنار و افتادم روش ...یه کمی سینه اش رو گاز گرفتم خیلی به این کار حساس بود..دیوونه میشد با این کار ...کمر شلوارشو باز کردم و دکمه هاشو خیلی آروم باز می کردم ..با چشمهای خمار نگام کرد و گفت کشتی منو شیرین درش بیار دیگه ...شلوارشو در آوردم و از روی شورت مشکی که پاش بود کیرشو می مالیدم...معلوم بود حسابی بزرگ شده ..خیلی کلفت شده بود و داغ بود..تو دستم جا نمی شد ..شورتش رو کشیدم پایین و از پاش درآوردم.. اووووه رضا ببین چی شده...پیرهنشو از تنش درآورد و گفت تقصیره تو دیگه...زود باش از دلش دربیار..دولا شدم و شروع کردم به ساک زدن..کیرشو بردم تو دهنمو فشار لبم رو بهش بیشتر کردم ..عقب و جلو می کردمش تو دهنم.. واااای داشتم خفه میشدم از بس کلفت بود..چقدر این دفعه بزرگ شده بود..زبونمو کشیدم رو نوکشو اول یه فشار بهش دادم که داد رضا دراومد می دونستم خیلی داغ کرده ..نمی تونست چشماش رو باز کنه ..تنش حسابی داغ بود.. زبونمو می کشید روی کیرشو تا بیضه هاش میرفتم .. می کردمشون تو دهنمو همه جاش رو لیس می زدم... می خواستم غرق لذتش کنم...چند دقیقه که واسش ساک زدم گفت آآآآخ بسه...الان میادا...فعلا کافیه...بلند شد و منو خوابوند.. شلوارمو در آورد و یه نگاه به شورتم کرد ..دستشو کشید روی کسم و گفت بذارمنم از دل این دربیارم اینجوری خیس شده..شورتمو درآورد و پاهامو باز کرد ...سرشو که برد جلو و نفسش خورد به کسم شهوتم دو برابرشد ...طاقت نداشتم گفتم زود باش دیگه رضا ...واااااااای دارم میمیرم...انگار منتظر حرف من بود حمله کرد..همه کسم رو برد توی دهنش ..زبونش رو میکشید روی چاکشو تا بالای کسم لیس می زد.. نوک زبونشو فرو کرده بود تو کسم ..صدای آه و ناله ام پیچیده بود تو اتاق نمی تونستم خودمو کنترل کنم ..با تمام وجود لذت می بردم.. زبونش که خورد به چوچولم داشتم دیوونه میشدم خودمو عقب جلو می کردمو کسم رو فشار میدادم به لباش و زبونش...واااای دیگه نمی تونم رضا...آآآآآآآآخ ...دستشو برد روی کسم و شروع کرد به مالیدنش .. داد میزدم محکمتر...ااااااااای تندتر...بازم تندتر...دستشو برد کنار و کیرشو می مالید روی کسم...چشمام رو باز کردم و دیدم داره کیرشو می ماله به کسم ..تو حاله خودم نبودم ..شهوت همه تنم رو پر کرده بود...سر کیرش قرمز شده بود..تمام رگهاش زده بود بیرون..با کیرش آروم می کوبید روی کسم ...انگار هر دومون داشتیم دیوونه می شدیم...کیرشو که گذاشت جلوی کسم گفتم فشار بده...بکن توش رضا.... هیچی حالیمون نبود...سر کیرشو فشار داد و یه آآآآآه بلند کشید و گفت جوووون چه تنگی... آآآآخ کیرم داره می ترکه...خودمو فشار دادم به کیرش که یهو تا دسته رفت تو ..جیغم رفت هوا...وااااااااای احساس سوزش تمام تنم رو پرکرد انگار از تو داغ شدم...با جیغی که زدم رضا بی حرکت سر جاش مونده بود...با تمام درد و سوزشی که داشتم اما از ورود کیرش توی کسم احساس لذت می کردم ...رضا یه تلمبه آروم زد و گفت آآآآآآآآآخ چقدر داغه ...جوووون چه کسی داری شیرین...اااااخ ..وای که چقدر تنگه...سرشو برد پایین که نگاه بندازه به کسم یهو انگار برق گرفته باشدش کیرشو کشید بیرون و گفت خووون ...شیرین خون..نیم خیز شدم و گفتم پرده افتاد ! رضا با نگرانی گفت ای بابا چی کار کردیم ما...؟؟؟ بلند شد و رفت چند تا دستمال آورد واسم و کشید دور کسم که کاملا خونی شده بود...درد داشتم ..گفتم بده خودم پاک کنم ...خیلی درد می کنه..کنارم نشست و گفت همش تقصیره منه...شیرین ببخش..گفتم یعنی چی تقصیره تو ..خودم اینقدر داغ کردم که فشار آوردم بهت ...ما دیگه زن و شوهریم نباید بترسیم.. لبخندی زد و گفت نمی ترسم ..ناراحتم آخه خیلی درد داری ...به کسی هم که نمیشه گفت ..خودمو تمیز کردم و بلند شدم و گفتم اشکالی نداره ..دردش طبیعیه ..یواش یواش خوب میشه ..خوب نمی تونستم راه برم...احساس می کردم یه چیزی توی بدنم بوده ولی حالا دیگه نیست..انگار کسم خالی شده بود..رضا کمکم کرد لباسام رو بپوشم ..می خواستم برم تو دستشویی و خودم رو تمیز کنم ...با دستمال نمیشد...رفتم و خودمو شستم و تمیز کردم ...آخ مامان!... چه دردی دارم ..از تو احساس درد می کنم ..راه رفتنم که یه کمی ضایع بود..
اومدم تو اتاقم رضا نشسته بود رو تختمو پتو رو کشیده بود تا روی شکمش منو که دید بلند شد و نشست گفت شیرین خوبی ؟ خیلی ناراحتم هر چی فکر می کنم می بینم کارمون درست نبود ...چرا اینجوری شد یهو ؟ رفتم کنارش و نشستم لبه تخت گفتم خوبم بابا...طوری نشده که فقط یه چند ماه جلوتر خانوم شدم ..با نگرانی نگام کرد و گفت خانوم که بودی خانومتر شدی ..ولی شیرینم کاش...پریدم وسط حرفشو گفتم دیگه ولی و کاش و اما..اینا نداره کاریه که شده ..واسه جفتمون هم که بد نشده ..خندیدمو رضا لباشو آورد جلو و لبام رو بوسید ...پریدم کنارشو دراز کشیدم کنارش بغلم کرد و شروع کرد به لیسیدن گردن و سینه هام..حس و حالمون که پریده بود اما رضا دوباره داشت شروع می کرد ..اینقدر با هم ور رفتیم تا دوباره داغ کردیم... اما اینبار من به زور هم نمی تونستم پام رو باز کنم واسه همین ناف به پایین رو بی خیال شدیم ...رضا گفت اینجوری که نمیشه پس تو چی ؟! گفتم من فعلا نمی تونم یه کمی دردش خوب شه بعد هنوزم یه کمی خونریزی داره ...کیرشو گرفتم تو دستم و شروع کردم به ساک زدن ...دستاشو برد توی موهامو گفت نمی خواد خوشگلم..بلند شو بیا بشین بغلم ..به تو خوش نگذره منم نمی خوام... امشب رو بی خیال یه ساعتی تو بغل هم بودیم و مثل زمان دوستیمون عشق بازی کردیم تا حالمون یه ذره بهتر شد ..رضا نمی تونست شب بمونه مسیرش از خونه ما تا محل کارش خیلی دور می شد ومی گفت دیر می رسم واسه همین آخر شب با هم خدافظی کردیم و رضا رفت ... تا صبح به خودم فحش دادم این چه کاری بود که کردم ؟.. آخه دختر منگول حشر هم حدی داره ..چرا اینجوری کردی ...الان که موقعش نبود..وااااای چرا دردش خوب نمیشه ... تا دیر وقت بیدار بودم وفکر می کردم که یواش یواش پلکام سنگین شد و خوابم برد...صبح سمیه زنگ زد و گفت میام پیشت عصر بریم به یاد اون وقتا یه گشتی بزنیم... سمیه حدودای ساعت 4 بود که اومد خونمون اینقدر با همدیگه حرف داشتیم که نمی دونستیم از کجا شروع کنیم... خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود..از دم در که سمیه اومد تو یه ماچمالی حسابی با هم راه انداختیم و کلی قربون صدقه هم رفتیم ..مامان خونه نبود..سمیه رو بردم تو اتاقم و کلی با هم صحبت کردیم..بعد از فرشید دیگه با کسی دوست نشده بود می گفت دیگه به پسرا بدبین شدم ...از رضا پرسید که چه جوریه ..گفتم مثل همون موقع ها ماهه ...آلبوم عکسامون رو واسش آوردم و تا دو سه ساعتی با فیلم جشنمون و عکسا سرگرم بودیم ...سمیه تنها کسی بود که می تونستم موضوع رو بهش بگم ...دلم میخواست بهش بگم با اینکه یه کمی خجالت می کشیدم اما تصمیم گرفتم بهش بگم.. یه کمی مقدمه چینی کردم و گفتم سمیه من یه کاری کردم نمی دونم چه جوری بگم بهت ...گفت چی کار کردی مگه ؟ بگو ...روم نمیشد بگم ..من..یعنی من و رضا ..خب ؟ تو و رضا چی ؟ بگو دیگه بابا ..سمیه بین خودمون بمونه ها...نمی دونم چه جوری این اتفاق افتاد ..خیلی با رضا سکس داشتیم اما اینبار نمی دونم چرا اینجوری شدیم... آلبومی که جلوش بود رو بست و گفت چی کار کردین ؟ نکنه نی نی کاشتید ؟!! گفتم نه بابا ...خدا نکنه ..اونقدر هم دیگه گند نزدیم سمیه من اپن شدم.. یه کمی نگام کرد وگفت دیووونه ...زرتی اپن شدی ؟! چی بگم دیگه از گند هم اونورتر رفتی ..دختر آخه آدم بعد از یه ماه عقد اپن میشه ؟ سرمو انداختم پایین و گفتم خب دست خودمون نبود ..اصلا آخرش که چی ؟!!! حالا یه ذره دیرتر و زودتر فرقی نداره..فکری کرد و گفت خونریزی داشتی ؟ گفتم آره بابا ...چقدر هم درد داشت تا همین دیشب هم خونش بند نیومده بود ..گفت خب پس ..کاملا اپن شدی ..دیگه کاریه که شده..حالا مواظب باش مامان نشی ..گفتم نه حواسمون به اون هست ..سمیه چی کار کنیم حالا ؟ .... هیچی ...پیش اومده دیگه فقط به نظر من زیاد نذار رضا از جلو باهات سکس کنه..واسش عادی میشه بذار واسه بعد از عروسیتون گفتم نمیشه که..مگه میشه آدم زنش اپن باشه بعد از یه راه دیگه باهاش سکس کنه ..نمی تونم ..خندید وگفت خب پس خودتم نمی تونی انگار ..این نظر من بود سعی کن این کاررو بکنی اولش سخته ولی بعدا عادی میشه واستون...با خودم فکر کردم سمیه تو شرایطش قرار نداره واسه خودش نظریه میده..مگه میشه من این کار رو بکنم ؟!! خب من زن رضا هستم اونم حق داره حالا که این وضعیت پیش اومده دیگه از جلو باهام سکس داشته باشه ...تازه خودم باعث این کار شدم رضا که نمی خواست اینجوری بشه.. بی خیالش .. یه کمی با سمیه صحبت کردیم و بعدشم که آماده شدیم به یاد اون موقع ها بریم بیرون و یه گردش حسابی بکنیم با هم... غروب که من برگشتم خونه مامان هم اومده بود.. گفتم مامان پیش عاطفه بودی ؟ گفت آره ...طفلک اونم تنهاست تو خونه اش...پسرا که خونه بند نمیشن ..شوهرشم که سرکاره ..خودش اکثر وقتا تو خونه تنهاست گفتم منم دلم واسش تنگ شده خیلی وقته ندیدمش تقریبا از بعد جشن عقد من و رضا عاطفه رو ندیدم ..مامان گفت دفعه بعد با هم میریم ببینش..گفتم خب مامان بگو اون بیاد اینجا این هفته ..مامان بلند شد و راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت فکر نمی کنم وقت کنه بیاد..آخر این هفته داره میره شهرستان یه سری به خواهرش بزنه..احتمالا هفته دیگه بیاد..رفتم جلوی تقویم و یه نگاه به روزهای هفته انداختم ..ای مامان شیطون ! پس فکر همه چی رو کرده که میگه عاطفه هفته دیگه بیاد...لبخندی زدم و به روز دوشنبه هفته بعد نگاه کردم 7 مهر ..روز تولد من بود . اصلا یادم نبود.. رضا به خاطر اپن شدنم اوایل یه کمی ناراحت بود اونم بهش حق می دادم دوست نداشت تو این وضعیت پیش بیاد اما خب خودمم نمی دونستم یهو چه مرگم شد که اون کاررو کردم خب آدم تو اون موقعیت که چیزی حالیش نیست ..می خواست منو ببره دکتر تا یه معاینه بشم اما خودم نذاشتم گفتم وقتی همه چیز روشنه مگه دیوونه ایم بیخودی بریم دکتر.. اما یواش یواش عادی شد و فراموشش کردیم تازه بعضی وقتا خیلی هم خوشحال بودیم که این مانع نیست..همونطور که حدس می زدم نمی تونستم به حرف سمیه گوش کنم..همین که با رضا شروع می کردیم و آمپرا می رفت بالا دیگه نمی تونستیم خودمونو کنترل کنیم خصوصا این که واسه زن سکس از جلو یه لذته دیگه ای داره ...باید اعتراف کنم که خودمم نمی خواستم جلوی رضا رو بگیرم چون هم دلم می خواست رضا بیشتر و بیشتر لذت ببره هم واسه خودم خیلی عالی بود...بعد از اون تازه فهمیده بودم سکس یعنی چی ..هر دومون دیگه عادی شده بود واسمون حتی خود رضا گاهی وقتا می گفت کاش زودتر این کاررو می کردی ..دیگه باید حواسمون رو جمع می کردیم تا به قول سمیه مامان نشم ..وگرنه دیگه نمی شد کاریش کرد و آبرومون می رفت..حتی از فکرشم می ترسیدم خیلی ضایع بازی میشد..
دوشنبه 7 مهر ماه ...امروز روز تولدمه...یه جشن خیلی خودمونی و کوچیک تو خونمون قراره بگیریم..فقط خانواده رضا و خانواده عاطفه دعوت هستن .. خانواده رضا زودتر اومده بودن چون راهشون هم نزدیکتر بود ..به خودم رسیدم آماده شده بودم و منتظر بقیه بودم..کنار رضا نشسته بودم و داشتیم با هم صحبت می کردیم و می خندیدیم ..یاد جشن تولده خود رضا افتاده بودیم که چهار نفری رفته بودیم بیرون...از یادآوری اون روز می خندیدیم ..رضا هم از قطع رابطه فرشید و سمیه با خبر شده بود..فرشید عوضی بهش گفته بود سمیه به دردم نمی خورد..خیلی ترسو بوده... خوبیش این بود که رضا خودش فرشید رو می شناخت و به حرفاش اهمیت نمی داد... تو همین صحبتها بودیم که شاهین از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت شیرین مگه تولده تو نیست ؟ گفتم چرا ..گفت خب ! پس چرا من باید همه کارها رو بکنم ؟ به جای من رضا جواب داد آآآآهای شاهین خان من نمی ذارم شیرین دست به سیاه و سفید بزنه ها...یه قیافه واسه شاهین گرفتم و گفتم..دیدی ؟! حالا برو به ادامه کارت برس ..به شوخی زبونشو در آورد بیرون و یه ادا در آورد و برگشت تو آشپزخونه..از صبح مامان و شاهین هی واسه من جشن من تدارک دیده بودن وقتی فکر می کردم آخرین جشن تولدیه که تو خونه مامانم هستم دلم می گرفت یعنی از سال بعد دیگه جشن تولدم این مدلی نیست.. با این همه قصه که از مادرشوهر و عروس شنیدم واقعا مادرشوهر من خوب بود حد اقل نمی شد ایراد زیادی ازش گرفت خیلی تو کار من و رضا دخالت نمی کرد سعی می کرد بی طرف باشه ..پدرشوهرمو خیلی بیشتر دوست داشتم خیلی شوخ و سرحال بود و هر وقت منو می دید حسابی با هم شوخی می کردیم خیلی مهربون بود اندازه بابای خودم دوستش داشتم ..شاهین و رضا هم خیلی با هم عیاق بودن ..خوشحال بودم از اینکه همه چیز همون جوریه که من فکرشو می کردم یه بار دیگه به انتخابم افتخار کردم و از اینکه رضا رو دارم خدا رو شکر کردم ..
جای سمیه خیلی خالی بود طفلی نتونسته بود بیاد عصر قبل از اینکه بقیه بیان اومده بود و بهم تبریک گفته بود... صدای زنگ که اومد مامان از تو آشپزخونه پرید بیرون و گفت عاطفه ست من باز می کنم ..مثل بچه ها ذوق زده می شد عاطفه رو می دید خب حق داشت اونم دوست جون جونیه مامان من بود دیگه مثل من و سمیه ...مامان در رو باز کرد و خودش رفت استقبالشون چند دقیقه بعد صدای صحبت و تعارف کردن عاطفه جون و شوهرش مسعود شنیده شد هممون از جا بلند شدیم ..به محض بلند شدن ما در باز شد و مامان گفت بفرمائید خوش اومدین ..بعدم عاطفه و مسعود اومدن...پریدم بغل عاطفه و یه ماچمالی راه انداختیم اینقدر قربون صدقه ام رفت که دیگه احساس کردم صورتم سرخ شده ...من که از بغلش اومدم بیرون رفت طرف مامان رضا و با اونم دست داد وقتی دستشو به طرف بابای رضا دراز کرد تعجب رو میشد تو چشمای بابای رضا دید جالبتر قیافه مادر رضا بود که با حالتی که می خواست نشون بده واسش مهم نیست داشت بهشون نگاه می کرد ...ما که دیگه عاطفه جون رو می شناختیم و واسمون عادی شده بود حتی چند بار که با شاهین شوخی می کرد صورتشو می بوسید هممون می دونستیم که منظوری نداره بهر حال عاطفه جای مامانه شاهین بود ... رضا برعکس پدر و مادرش خیلی واکنشش عادی بود راحت دست دادن و احوالپرسی کردن ...بعد از نیم ساعت که دیگه تعارفات و تبریکاتو این مراسم ها تموم شد و مجلس از اون حالت رسمی در اومد عاطفه جون رفت لباساشو عوض کرد..یه پیرهن خوشگل تنش بود رنگش به یاسی می زد و خیلی ناز بود تا بالای زانوش بود و آستیناش هم حلقه ای بود و بازوهای سفید و تپلش بیرون بود.. موهاشو دم اسبی بسته بود لخت و طلایی انگار تازه رنگ شده بود ...مثل همیشه خوشگل بود و شیک ..ما به این ظاهر عاطفه عادت داشتیم واسه همین نه تعجب می کردیم که ای وای چه لباسی پوشیده و فلان ...اما تو جمع ما چند نفر انگار عادت نداشتن ...پدر و مادر رضا خیلی دیدنی بودن بابای رضا وقتی عاطفه حرفی می زد یا سوالی می کرد حتی روش نمی شد سرشو بیاره بالا و نگاش کنه خیلی وضعیت خنده داری شده بود... رضا آروم تو گوشم گفت این عاطفه جون شما عجب شوهر لارژی داره ها نه ؟ گفتم به شوخی گفتم آره یاد بگیر...خندید و چیزی نگفت مسعود عاطفه رو خیلی دوست داشت با اینکه خانواده هاشون با هم فرق داشتن ..اوایل اینجوری گشتن و این رفتارهای عاطفه باعث دعوا و اختلاف شده بود چون خانواده مسعود خیلی رعایت می کردن اما به مرور واسشون عادی شد چون خود مسعود عاطفه رو همین جوری قبول داشت .. عاطفه و مسعود و بابا روی یه مبل رو به روی من و رضا نشسته بودن شاهین که سینی شربتو آورد وقتی عاطفه دولا شد برداره کاملا چاک سینه اش و نیمی از سوتینش دیده شد یه سوتینه گیپوری که با رنگ لباسش ست بود نمی دونم چرا حس بدی بهم دست داد..خب کاملا تو دید ما بود چون رو به روی ما نشسته بود رضا هم ناخواسته دیده بودش چون خیلی رضا رو دوست داشتم روش حساس بودم دلم می خواست فقط بدنه خودمو ببینه ...بابا و مسعود هم شربتو برداشتن و شاهین از جلوشون رد شد عاطفه پای راستشو بلند کرد و انداخت روی پای چپش تا بالای رونش دیده شد ..تصویری که ازش می دیدیم سینه های برجسته و سفید ی که از بالای لباسش بیرونه و پاهای خوش تراشی که حسابی صیقل داده شده و براقه تازه اپیلاسیون شده بود روناش بیرون بود ..برای اولین بار از اینکه عاطفه اینجوری جلوی ما نشسته بدم اومد...نمی دونم چرا ..عاطفه خیلی ماه بود هیچ منظوری نداشت شاید اگه اون لحظه می فهمید من زیاد خوشم نیومده فورا مانتوشو می پوشید ...تو صورت مادر رضا هم اخم کمرنگی دیده میشد شاید اونم مثل من روی شوهرش زیادی تعصب داره ...اصلا این فکرا چیه میاد تو سرم..دیوونه شدم انگار ...عاطفه داشت از جشن عقدمون صحبت می کرد زیر چشمی یه نگاه به رضا انداختم چشماش روی سینه های عاطفه متمرکز بود بهش حق دادم وقتی یه خانومه خوشگل اینجوری جلوی آدم بشینه خب معلومه آدم سحر میشه..طاقت نیوردم واسه اینکه جلوی نگاهشو بگیرم خیلی آهسته زدم به پهلوش و گفتم رضا کاش سمیه هم می تونست بیاد ، الان اینجا کناره ما بود...انگار از توی یه عالم دیگه اومده باشه بیرون گفت چی ؟ سمیه ؟ ...آره...حیف شد کاش میومد... موقع شام شده بود..آخی شاهین به جای من داشت مثل دختر خونه ها به مامانم کمک میکرد میز شام رو می چید بابا هم رفته بود کمکشون ..نمی ذاشتن من برم می گفتن تو بشین امشب تولدته گفتم کاش هر شب تولدم بود..همه خندیدن صدای خنده های قشنگ و ظریف عاطفه جون پیچید توی اتاق ..شاید به نظرمن صداش اونجوری میومد اونشب آخه اون همیشه اینقدر قشنگ می خندید...ای وای من چرا دیوونه شدم امشب...خدایا چه مرگمه ؟...رفتیم سر میزه شام ااااااه لعنتی عاطفه رو به روی رضا نشسته بود چرا هی می افتاد رو به روی ما ؟! خدایا چه جوری جلوی نگاههای فضول و گیجمو بگیرم ؟...باید عادی باشم ..این همون عاطفه جونیه که همیشه می بینمش همون که اینقدر خوبه که لنگه نداره...اینم رضاست ..بهترین همسره دنیا ..همونی که اگه یه روز منو نبینه به قول خودش روزش شب نمیشه.. این فکرا خیلی آرومم کرد حالا دیگه سر میز بودیم و پاهای عاطفه دیده نمیشد مثل احمقا از این فکر خوشحال بودم ولی سینه هاش دیده میشد موقعی که دولا شد و لیوان رو برداشت جالب بود که همه سرشون به غذا گرم بود اما من مدام حواسم به عاطفه و رضا بود...آخه هر بار که به رضا نگاه می کردم داشت چشم چرونی می کرد ..عاطفه می خواست پارچ آب رو برداره اما دستش نمی رسید تا خواست چیزی بگه رضا دستش رو دراز کرد و پارچ آب رو بهش داد دستای تپل عاطفه پارچ آب رو گرفتن ..یه نگاه به بقیه انداختم ..بابا و مامان و شاهین که سرشون پایین بود و داشتن غذا می خوردن... پدر و مادررضا هم همین طور گهگاهی یه نگاه به تلویزیون که روشن بود می انداختن...همه چیز عادی بود ..مسعود گاهی زیر لب با عاطفه صحبت می کرد و عاطفه لبخند و می زد و احتمالا جواب صحبتش رو می داد..من سمت راست رضا نشسته بود و تلویزیون سمت چپ بود به بهانه نگاه کردن به تلویزیون هر بار که سرمو بر می گردوندم یه نگاه خیلی کوتاه و سریع به رضا می انداختم ..چند بار که نگاش کردم : بار اول زیر چشمی حواسش به سینه های عاطفه بود ..بار دوم داشت آبی که توی لیوانش بود رو سر می کشید بازم حواسش به سر و صورت عاطفه بود...بار سوم سرش پایین بود و یه قاشق غذا برد تو دهنش...بار چهارم دیس برنج رو گرفت جلوی مسعود و عاطفه ...بار آخر هم که نگاش کردم عاطفه داشت صحبت می کرد که رضا خیره شده بود رو صورتش...احساس بدی داشتم ..میلی به غذا نداشتم و به زور داشتم میچپوندم تو دهنم که عادی به نظر بیام ..هیچ طعمی رو حس نمی کردم ..دلم شور می زد چرا رضا همش حواسش به عاطفه است ؟ یعنی اینقدر بی جنبه است ؟ من که هر بار نگاش کردم حواسش به عاطفه بود...اصلا چرا عاطفه لباسش اینقدر بازه ؟ مگه اینجا عروسیه ؟ ولی عاطفه همیشه این شکلیه ...اون که طبیعیه ..رضا چی ؟ شاید منظوری نداره این که دلیل نمیشه خب عاطفه رو به روی ماست معلومه که نگاهش می افته روی عاطفه این امل بازیا چیه شیرین ؟ این که دلیل نمیشه حالا رضا به عاطفه نگاه کرده یعنی خبرایی شده ...عاطفه جای مادره رضاست حتما اونم منظوری نداره از این نگاهها ...اما چرا شاهین هیچ وقت اینجوری به عاطفه نگاه نمی کرد من جنس نگاههای رضا رو می شناختم شاهین هیچ وقت خیره به عاطفه نگاه نمی کرد هیچ وقت روی یه قمست بدن عاطفه زوم نمی کرد بابا هم همین طور اصلا هیچ وقت ندیده بودم که تو نخ عاطفه باشه.. چرا رضا با اونا فرق می کنه ؟ بسه دختر از این فکرا بیا بیرون داری بیخودی به همه چیز بد بین میشی هر کسی یه اخلاقی داره بابای سمیه هم موقع حرف زدن کاملا زل می زنه به صورتت و چشم از صورتت برنمی داره می دونی که عادتشه پس اونم منظور داره ؟!! حالا دیدی بی خودی بد بین شدی..شاید اینم عادت رضاست ..دیگه از این فکرا نکن ..رضا با همه فرق داره ..هیچ وقت عشق و علاقه رضا به خودت رو فراموش نکن...رضا از یه جنس دیگه است ..می دونی اگه بفهمه داری این فکرا رو می کنی راجع بش چه حالی میشه ؟ اینه دیگه...اعتمادت به رضا اینقدره... از اینکه راجع به رضا این فکرا رو کرده بودم پشیمون شدم ...من که اینقدر عاشقه رضام حالا ببین چه فکرای احمقانه ای اومده بود تو ذهنم ..
غذامون که تموم شد با کمک رضا و مامان و شاهین میز و جمع کردیم و رفتیم نشستیم...با دلداریهایی که به خودم می دادم یه کمی بهتر بودم اما بازم نمی تونستم جواب قانع کننده ای واسه نگاههای رضا بیارم تنها کسی که متوجه شد یه کمی پکرم مامان بود که هی با چشم و ابرو می پرسید چیه ؟ منم سرمو تکون میدادم یعنی هیچی بعد از تموم شدن مهمونی و رفتن مهمونها دیگه فقط خودمون بودیم و رضا که اونم داشت آماده می شد کم کم بره رفتم بالا تو اتاقم که لباسامو عوض کنم اینبار بر خلاف دفعه های قبل اصلا به رضا نگفتم بیا بریم بالا نشسته بود کنار بابا و شاهین که منم بلند شدم و راه افتادم طرف اتاقم احساس کردم با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت رفتم جلوی آینه ایستادم و یه نگاه کلی به خودم انداختم من که خوشگل بودم پس چرا رضا همش داشت به عاطفه نگاه می کرد ؟ موهامو باز کردم از بس سفت بسته بودمشون سرم درد گرفته بود یه کمی سرمو ماساژ دادم و یه شونه به موهام زدم داشتم لباسم رو در می آوردم که رضا اومد تو اتاق ...پشتمو کردم بهش و پیرهنمو در آوردم اومد نزدیکم و گفت می خوای من درش بیارم واست ؟ گفتم نه خودم درمیارم...صدای تکون خوردن صندلی اومد انگار نشست روی صندلی ..می دونستم الان داره با چشماش منو دید می زنه همون چشمایی که تا چند دقیقه پیش داشت عاطفه رو دید می زد ..نمی دونم شایدم اشتباه می کردم ...دلم نمی خواست بهش فکر کنم ...پیرهنمو از تنم درآوردم و گذاشتمش تو کمدم تازه یادم اومد لباسای خودم رو تختمه حالا باید اینجوری با شورت و سوتین از جلوی رضا رد بشم دلم نمی خواست الان با این حاله خرابم بیاد سراغم ولی چاره ای نبود باید می رفتم لباسم رو برمی داشتم برگشتم و رفتم طرف تختم که پشت رضا بود..از کنارش که رد شدم دستمو گرفت و کشید طرف خودش افتادم تو بغلش گفتم بذار لباسامو بپوشم خسته ام ..گفت بشین بغلم خستگیت درمیره منو نشوند رو پاهاش و خودش داشت نگام می کرد سرم پایین بود و موهام ریخته بود تو صورتم ...می ترسیدم نگاش کنم گریه ام بگیره ..از دوست داشتنه زیاد دیگه دیوونه شده بودم چون به یکی نگاه کرده بود ازش ناراحت بودم...عشقه زیادم دردسره انگار بازومو بوسید و گفت برگرد ببینمت صورتمو برگردوندم طرفش و تو چشمام نگاه کرد ..آهسته لبام رو بوسید و زبونشو می کشید روی گردنم خودمو کشیدم عقب و گفتم رضا الان خسته ام باشه بعد با تعجب نگام کرد و گفت من که کاری نکردم ! گفتم می دونم می خوای چی کار کنی محکم بغلم کرد و گفت خب شیطون بگو ببینم می خواستم چی کار کنم ؟! دستشو کشید روی رونام و می مالیدشون داشتم سست می شدم انگار فهمید گفت می خوای ماساژت بدم ؟ گفتم اوهووممم منو بغل کرد و گذاشت رو تخت گفت دمر بخواب..منم برگشتم و دمر خوابیدم از کتفم شروع کرد و تا پایین کمرم ماساژ داد حس کردم داره خوابم می گیره دستاشو گذاشته بود روی باسنمو داشت اونا رو می مالید وسطای کارش دستشو می کشید لای باسنم..صدای نفساشو می شنیدم ولی دوست داشتم کارشو ادامه بده...تمام خستگی و بی حالیم انگار داشت از تنم می رفت بیرون اینقدر تنم رو مالید که خسته شدم و گفتم خوبه...بیا دراز بکش پیشم اومد کنارمو به پهلو خوابید کنارم با دستش می کشید روی کمرم داشت قلقلکم میومد اما لذت داشت..زل زده بودم بهش نمی دونم چی شد که یه دفعه پرسیدم : رضا منو دوست داری ؟ جا خورد ...با اخم نگام کرد و گفت معلومه خب ...خیلی زیاد ..این چه سواله بچگانه ای بود پرسیدی ؟ سرمو بردم جلوتر فهمید میخوام برم بغلش طاقباز خوابید و منو کشید رو خودش سرمو گذاشتم رو سینه اش و گفتم همین جوری خواستم جوابتو بشنوم... داشت با موهام بازی می کرد گفت جوابش خیلی روشنه... این سوال رو آدم موقعی می پرسه که یا جوابش رو نمی دونه یا به دوست داشتنه طرف مقابل شک داره تو که اینجوری نیستی نه ؟ سینه اش رو بوس کردم و گفتم نه ..منو برگردوند و خودش افتاد روم داشت لبامو می خورد خودشو می مالید روم...می دونستم چی می خواد اما واقعا نمی تونستم .. خودشم فهمیده بود بی حالم چند دقیقه لب گرفت و گردنم رو بوسید و دوباره دراز کشید کنارم گفت شیرین چرا بی حالی ؟ امشب باید خیلی خوشحال باشی و سرحال ...چی شد یهو آخر شبی اینجوری شدی ؟ گفتم نمی دونم ...خوابم میاد با دستش می کشید روی صورتمو بازی می کرد دستشو گرفتم تو دستمو بوسش کردم اونم دستمو گرفت و می بوسیدشون انگشتام رو آروم گاز می گرفت با این کاراش بیشتر بی حال میشدم دلم میخواست همونجوری تو بغلش بخوابم ...یهو به ساعتش نگاه کرد و گفت اوه اوه..صبح شد که من پاشم برم که فردا خواب می مونم ..دلم واسش سوخت انگار اونم بی حال کرده بودم ..چقدر من احمقم آخه چرا یهو اینجوری میشم ..رفت جلوی آینه و موهاش رو مرتب کرد منم بلند شدمو لباسامو که لبه تخت بود برداشتم و پوشیدم.. با هم رفتیم پایین و بدرقه اش کردم رفت ... وقتی برگشتم تو اتاقم نشستم رو تختم و آروم گریه می کردم ...می ترسیدم از دست بدمش..می ترسیدم عاشقه یکی دیگه بشه دیگه منو دوست نداشته باشه..دیگه اینجوری من واسش مهم نباشم ، دیگه دلش واسم تنگ نشه... اینقدر گریه کردم تا چشمام دیگه خسته شد و خوابم برد... صبح که بیدار شدم یه کمی سرم درد می کرد ولی بعد از صبحونه دیگه خیلی بهتر شده بودم و اثری از ناراحتی و بی حالی دیشبم نبود دلم می خواست برم بیرون انگار تو خونه بند نمی شدم زنگ زدم به سمیه و گفتم ناهار با هم دیگه بریم بیرون اونم مثل من یه جا بند نمی شد قبول کرد و گفت تا یک ساعت دیگه اونجام ..... ساعت حدودا 11 بود که سمیه اومد نیم ساعتی نشست و یه کمی با مامان گپ زد تا من آماده شدم و رفتیم ..اول با هم رفتیم همون پارکی که با رضا و فرشید می رفتیم مثل نی نی کوچولوها دو تا بستنی خرید ه بودیم و چون قیفی بود نیم متر زبونمون رو می دادیم بیرون و لیسش می زدیم ...خودمون هم به قیافمون می خندیدم ..روی یه نیمکته دنج که دور تا دورش درخت بود و خلوت بود نشستیم ، رفتیم تو اون قبلترا.. از هر دری حرف می زدیم سمیه تنها کسی بود که همه حرفام رو می تونستم بهش بزنم یه سری از حرفها هست که آدم حتی به مادرش هم نمی تونه بگه اما به یه دوست خوب میشه گفت ...مثل همون اپن شدنم که بهش گفته بودم حالا هم می خواستم قضیه دیشب رو بهش بگم...به دقت گوش می داد سمیه هم عاطفه رو می شناخت می دونست چه جوریه کل ماجرا رو که واسش تعریف کردنم زد زیره خنده و گفت بابا تو دیوونه ای...چه ربطی داره ؟ فقط واسه اینکه نگاش کرده ؟ من خودم یه پسر خوشگل که می بینم هیپنوتیزم می شم چشم ازش برنمی دارم ...حالا اون بنده خدا هم به عاطفه زیادی نگاه کرده باشه به نظر من که هیچ ایرادی نداره... تازه اونجوری که عاطفه می گرده هر مردی نگاه نکنه باید تعجب کرد نگاه به بابات و شاهین نکن اونا عادت کردن و دیگه واسشون عادیه ...رضا طبیعیه که از روی کنجکاوی هم نگاه کرده باشه ...بیخودی داری از این فکرا می کنی.. ول کن دختر یه ذره روشنفکر باش رضا هم آدمه دیگه ...حرفهای سمیه خیلی آرومم کرد به نظرم منطقی میامد...ناهارو یه جای سنتی خوردیم و دیگه اثری از این فکرای مالیخولیایی تو ذهنم نبود همون شیرین قبلی شده بودم...
شب رضا اومد دنبالم و منو برد خونشون هر چی گفتم تو بمون اینجا قبول نکرد گفت باید تو بیاد بمونی منم شال و کلاه کردم و راه افتادم رفتیم با هم موقعی که رسیدیم دیگه وقت شام بود و مامانه رضا میز و چیده بود و منتظر ما بودن ما هم سریع لباس عوض کردیم و رفتیم سراغه شام ... روحیه ام خیلی خوب بود گردش صبح تا عصر با سمیه خیلی بهم چسبیده بود و کلی انرژی گرفته بودم همه اتفاقات و فکرای شب گذشته از ذهنم پاک شده بود فکم راه افتاده بود و هی حرف می زدم و تعریف می کردم شادابی تو صورتم کاملا دیده می شد . بعد از شام منو رضا رفتیم تو اتاق رضا یه آهنگ ملایم گذاشت و دراز کشید رو تختش منم رفتم کنارش و ولو شدیم ..گفت شیرین امروز خوش گذشته بهت نه ؟ گفتم آره جات خالی ...با سمیه کلی گشتیم و تفریح کردیم خیلی روز خوبی بود ...بغلم کرد و گفت خدا کنه همیشه اینجوری سرحال باشی دیگه نبینم مثل دیشب بی حال و حوصله بشی ها..نمی دونم چرا یه دفعه اون جمله اومد رو زبونم گفتم : دیشب که بی حوصله نبودم پکر بودم زل زد تو چشمام و گفت پکر ؟ چرا پکر بودی ؟ موندم چی بگم ..این چه حرفی بود من زدم آخه ..گفتم هیچی من کلا روز تولدم که میشه پکرم یه کمی ..لبخندی زد و گفت آآآآها حتما واسه اینکه سنت میره بالا آره ؟ گفتم آره...واسه اینم هست دلم می خواست بحثو عوض کنم نمی خواستم دوباره این فکرا بیاد تو ذهنم گفتم کاش تو فردا نمی رفتی سرکار تا شب پیش من بودی ...از خدا خواسته گفت میخوای مرخصی بگیرم فردا رو ؟........اوووه نه بابا مرخصی واسه چی بگیری ؟ حالا من یه چیزی گفتم ..منو شب ببر خونه رضا حوصله ام سر میره اینجوری تو هم که نیستی اخم کرد وگفت حالا یه شب نمی شه بمونی اینجا ؟ گفتم باور کن از خدامه بمونم ولی فردا چی حوصله ام سرمیره تا شب چی کار کنم ؟ یه کمی فکر کرد و همونجوری که دستشو می کشید روی موهام گفت باشه امشب رو تا صبح باید بغل من بخوابی ولی فردا زودتر میام خونه و می برمت خوبه ؟ از لبخندم فهمید که موافقم لباشو گذاشت رو لبهام و مکیدنش شروع شد همیشه با لب گرفتن داغ می کرد و حتی اگه یه ذره دیگه ادامه پیدا می کرد ارضا هم میشد واسم جالب بود رضا اینجوری با لب گرفتن اینقدر لذت می برد لباشو برد طرف گوشم داشت لاله گوشم رو با نوک زبونش لیس می زد نفسش که می خورد تو گوشم لرزم می گرفت از شدت قلقلکی که میومد ..می دونست خیلی قلقلکیم عمدا نفسشو بیشتر می داد داخله گوشم خنده های ریزه من نشون میداد دارم میمیرم از قلقلک و صدای آروم و زمزمه وار رضا : جووووونم...بخند عزیزم...جوووون.. خوابید رومو سرشو آورد سمت سینه هام یکیشو گرفت تو دستشو یه کمی که مالیدش گفت شیرین میگم سایز 75 یه کمی کوچیک نیست ؟ چشمامو باز کردمو گفتم کوچیک ؟ نمی دونم ...چه سایزی خوبه ؟ یه گاز آروم از روی لباسم ازشون گرفت و گفت نمی دونم من که از سایزای ممه شما سر در نمیارم ولی یه کمی بزرگتر بود وااااااای چه حالی میداد ..شیرین یه کم چاق شو خیلی لاغری ..داشتم شاخ درمیاوردم تا حالا از این حرفها نشنیده بودم از رضا گفتم چاق شم ؟ حالت خوبه ؟ من که الانش لاغر نیستم متوسطم ...اینجوری خوبه دیگه ...چاق دوست داری ؟ یه بوس از گونه ام کرد وگفت نه بابا ...چاق نه...یه کمی تپلتر ...مثل عاطفه ..انگار برق بهم وصل شده باشه اخمام رفت تو هم و گفتم عاطفه ؟ چیه نکنه خیلی از هیکل و قیافه عاطفه خوشت اومده نه ؟ شرمنده من نه چاق میشم نه سینه هام درشتر میشه نه مثل اون بلدم ادا اطوار دربیارم ..بلند شو از روم خفم کردی ...برو کنار دیگه ..به زور رضا رو از روم زدم کنارو خودم با عصبانیت بلند شدم و نشستم ..رضا که خشکش زده بود از این عکس العمل من اصلا ا نتظار چنین برخوردی رو نداشت با قیافه متعجبی گفت شیرین چی شده یهو ؟ من که چیزی نگفتم ..حرف بدی زدم ؟ می دونم نباید کسی رو با کسی مقایسه کرد...ولی من فقط مثال زدم که تو بهتر متوجه بشی منظورم چیه ...شیرینم ..قهر کردی باهام ؟ پشتم بهش بود و نشسته بودم رو لبه تخت رضا اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم و گفت شیرین ببخشید...من معذرت می خوام...بابا من که منظوری نداشتم ...خودمو کشیدم کنار و گفتم دیدم چه جوری به عاطفه نگاه می کردی دیشب پس واسه همین بود ...خوشت اومده بوده ازش...اختیار زبونم رو نداشتم اینقدر عصبی بودم که نمی فهمیدم چی میگم فقط دلم می خواست حرفایی که تو دلم مونده خالی شه ..حالا رضا بهترین بهانه رو دستم داده بود..همین جور که داشتم این جمله ها رو می گفتم همون لحظه هم از زدن این حرفها پشیمون می شدم اما کنترلی رو زبونم نداشتم انگار داشت کار خودش رو می کرد و همه چی رو بازگو می کرد دستام می لرزید حالم داشت بد می شد ...رضا نمی دونست چی بگه فقط داشت منو نگاه میکرد انگار زبونش بند اومده بود ...از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد گفت شیرین ! این چرت و پرتا چیه میگی یعنی چی ؟ چون من به عاطفه نگاه کردم یعنی ازش خوشم اومده ؟ بابا خب همه به هم نگاه می کنن ...تو خیابونم که دارم راه می رم هزار تا زن و دختر از کنارم رد میشه که من ناخواسته بهشون چشمم می خوره همه اینجورین خوده تو مگه میری بیرون چشمت به هیچکس نمیفته ؟!!! یعنی تو هم از اونا همه خوشت اومده ؟ این مزخرفات از تو بعیده ...ما رو باش فکر می کردیم تو اونقدر بهمون اعتماد داری که حد نداره نمی دونستم با چند بار نگاه کردن اینجوری میشی دستت درد نکنه ...خوب حرفایی بهم زدی شیرین رفت جلوی پنجره ...پشتم به پنجره بود و نمی دیدم از بوی دود سیگارش فهمیدم داره سیگار میکشه...می دونستم کار خوبی نکردم اون حرفا رو به رضا زدم ته قلبم پشیمون بودم...رضای من ...امکان نداره منظوری از نگاهای قشنگش داشته باشه من اشتباه کردم این حرفهای احمقانه چی بود گفتم ...بغضم گرفته بود آروم و بی صدا اشک می ریختم اینقدر زور زدم تا تونستم با صدایی که از ته چاه در میاد بگم : معذرت می خوام ! حتی نتونستم سرمو برگردونم ببینم داره چی کار می کنه همونجوری دستام زیر چونه ام بود و اشک می ریختم ...یه دست رو روی شونه ام احساس کردم دستای مهربونه رضا...سرمو گذاشتم رو دستش با انگشتاش کشید روی صورتم و نوازش کنان گفت من فقط شیرین رو دوست دارم . صدای گریه ام بلند تر شد نمی دونم شاید به خاطر اینکه احساس امنیت می کردم احساس اینکه رضا فقط با منه ..تا همیشه با منه.. از خوشحالی زیاد ..اومد جلومو اشکامو با دستش پاک کرد و گفت گفتم فقط تو رو دوست دارم گریه میکنی ؟ نگاش کردم داشت می خندید ...منم خنده ام گرفت ..گفت پاشو برو صورتت رو بشور آرایشتم خراب شده گریه کردی ...فراموش کن ..دیگه به این چیزا فکر نکن ... با اون چرت و پرتایی که من گفتم و حرفایی که زدم فضای سکسی که داشت به وجود میامد بهم ریخت و انگار هر دو خود به خود بی خیال سکس شدیم خیلی آروم تو بغل هم خوابیدیم ...اصلا انگار نه انگار چند دقیقه پیش قرار بود یه اتفاقاتی بیفته ..درسته که از حرفایی که زدم پشیمون بودم درسته که حرف رضا از یه لحاظ منطقی بود درسته که هیچ منظوری نداشته اما یه چیزی منو آزار میداد یه چیزی هی میامد توی فکرم و هیچ جوری نمی تونستم واسش جواب پیدا کنم و خودمو قانع کنم ...چون منطقی تر بود . اونم این بود که اگه رضا از نگاهاش منظوری نداشته ، اگه حرفاش درسته ، چرا بدنه منو با بدنه عاطفه مقایسه کرد ؟ چرا درست از همون وقتی که عاطفه رو دیده بود می خواست من بیشتر شبیه اون باشم ؟ چرا تا قبل از اون راجع به هیکل من این نظر رو نداشت ؟ این چراها نمی ذاشت به خودم بقبولونم که رضا منظوری نداشته ..پس رضا به عاطفه جور دیگه ای نگاه کرده که می خواد منم یه کمی تغییر پیدا کنم... عاطفه واسه رضا خوشایند بوده ..نمی دونم چرا حس بدی به عاطفه داشتم ازش بدم میومد .. احساس حسادت و کینه بهش پیدا کرده بودم .. صبح که از خواب بیدار شدم رضا کنارم نبود یه نگاه به ساعت انداختم : 9:42 حسابی خوابیده بودم...بلند شدمو یه کش و قوس به خودم دادمو رفتم جلوی آینه و خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون...رضا و باباش که سرکار بودن از توی آشپزخونه صدای سرو صدا میومد انگار یکی داشت ظرف می شست ...یه آبی به دست و صورتم زدم و با یه سلامه بلند رفتم تو آشپزخونه مادر رضا تنها بود حدسم درست بود داشت ظرف می شست ...برگشت نگام کرد و گفت سلام خانومه خواب آلود..خوب خوابیدی دیشب ؟ دیشب ! از یادآوردی دیشب دوباره دمغ شدم ...خدایا منو از شر این افکار مسخره خلاص کن ظاهرمو حفظ کردمو گفتم آره ...عالی تا ظهر خودمو سرگرم کردم نزدیکای ساعت 1 بود که زنگ زدم به رضا چون می دونستم اون موقع وقته ناهارشونه و می تونه خوب صحبت کنه سعی می کرد جوری حرف بزنه که هیچ موردی بینمون نبوده...منم می خواستم همین جوری باشم..تازه داشتم همه چی رو فراموش می کردم که رضا با اون مثال همه چی رو خراب کرد با شناختی که از خودم داشتم می دونستم تا مطمئن نشم این فکرا از سرم بیرون نمیره بهم گفت ساعت 4 میام خونه تا ساعت 4 چی کار می کردم حالا ؟! تا همین الانشم به زور خودمو سرگرم کرده بودم رفتم سراغ مادر شوهرم که به اونم می گفتم مامان داشت سالاد درست می کرد بهش گفتم بدید به من درست کنم حوصله ام سر میره بیکارم ..لبخند زد و گفت بفرما سالاد با شما باشه منم برم ببینم غذا در چه حاله همین جور که داشتم کاهوها رو خورد می کردم هدفم این بود که بحثو بکشم به شب تولدم گفتم مامان مهمونی تولدم خوش گذشت ؟ خندید وگفت عالی بود..جات خالی خندیدم و گفتم عاطفه جون از شما خیلی تعریف می کرد می گفت مادرشوهر خوبی داری لبخند زد و در قابلمه رو گذاشت و اومد نشست صندلی روبه رویی من و گفت لطف داره.. عاطفه خانوم چند سالشه ؟ 38 سال چطور مگه ؟ خوب مونده ؟ دوباره خندید و گفت هر کی اونجوری بگرده خوب می مونه ...مثل تازه عروسا می گرده دیدم بهترین فرصته واسه زیر زبون کشیدن گفتم آره همیشه اون تیپیه فرقی هم نداره کجا باشه و کی باشه کلا اون مدلی می گرده یه کمی مکث کرد و گفت خوب نیست ...آدم همه جا نباید اونجوری بگرده من که دوست ندارم ...چه معنی داره جلوی همه آدم اون شکلی بگرده ..به شوخی گفتم ای بابا مامان الان دیگه همه اینجورین تازه تو ایران این چیزا بده تو اروپا چی که اون شکلی میرن بیرون ؟! گفت وا ! اینجا ایرانه و مرداش فرق می کنن با مردای اونجا زود از راه بدر میشن باید چهار چنگولی بهشون چسبید خنده ام گرفت گفتم نکنه می ترسید بابا ( پدرشوهرم ) از راه بدرشه یه نگاه به ظرف سالاد کرد وگفت آره والا ..ترسم داره ، خوبه دیگه شیرین جان کافیه دیگه خورد نکن ...ظرف رو برداشت که ببره بذاره تو یخچال منم پا شدم برم بشقابها رو بشورم طاقت نیوردم تازه داشت جالب می شد گفتم خب چی کار میشه کرد دیگه...نمی شه بهش گفت اونجوری نگرد که ممکنه ناراحت بشه ..ما که به این اخلاق عاطفه جون عادت کردیم خیلی زنه خوبیه...دستمال برداشت بکشه رو میز و گفت آره خوبیش که خوبه ...اما خب ...چی میدونم والا ..حرفشو ادامه نداد چی می خواست بگه ؟!! ای بابا اینم که نصفه نیمه حرف می زنه بدتر آدم میره تو خماری شیر آب رو بستم و خواستم چیزی بگم که گفت دستت درد نکنه بریم بشینیم تا غذای من دم بکشه .. اینقدر راجع به چیزای مختلف حرف زد و حرف اومد تو حرف که دیگه دیدم صحبتا رو ادامه ندم بهتره ممکن بود شک کنه...
ساعت از 4 گذشته بود که رضا اومد خونه اینقدر حوصله ام سر رفته بود که رفته بودم تو اتاقش و ولو شده بودم یه گوشه و منتظر بودم بیاد صداشو که شنیدم بلند شدم برم بیرون تا دستگیره در رو چرخوندم خودش جلوم ظاهر شد گفتم سلام ..خسته نباشی سلاااااام مرسی خانومی...حوصله ات که سر نرفت ؟ خودمو انداختم تو بغلشو با لحنه لوسی گفتم چرا خیلی حوصله ام سر رفت صورتمو بوسید و گفت خدا مرگم بده .. دوتایی خندیدیمو رفتیم تو اتاق پیرهنشو درآورد و با رکابی که زیرش پوشیده بود نشست رو صندلی کنار تخت و گفت بیا بشین بغلم ببینم چه خبر از صبح تا حالا ؟ رفتم نشستم رو پاهاشو یه دستمم انداختم دور گردنشو گفتم هیچ خبر ..من که همه خبرا رو ظهر تلفنی بهت دادم لبخند زد و گفت آره راست میگی می خوای بریم بیرون یه دور بزنیم دلت باز شه بعد ببرمت خونتون ؟ مثل بچه ها ذوق زده شدم و گفتم آره آره بریم اول یه کمی استراحت کن بعد بریم نیم ساعت بعد هر دو از خونه زدیم بیرون همش یه روز تو خونه مونده بودم داشتم می مردم احساس می کردم یک ساله تو خونه ام اصلا عادت نداشتم یه جا بند شم ...رفتیم پارک و یکی دو ساعتی گشتیم خیلی حالم بهتر شد دیگه شل و ول نبودم و سرحال شده بودم با موبایل رضا زنگ زدم به مامان و گفتم ما تا نیم ساعت دیگه میاییم خونه خیلی خوشحال شد فکر کرده بود من امشبم می مونم اونجا گفت باشه بیایید عاطفه جون هم اینجاست ...ما دو تا هم اینقدر حوصله مون سر رفته بود نمی دونستیم چی کار کنیم از اون ور خط صدای عاطفه شنیده می شد می خندید و سلام می داد..اااه خیلی حالم گرفته شد باز اسمه این عاطفه اومد اصلا چرا اینقدر میامد خونه ما حتما باز دوباره اون شکلی ولو شده تو خونمون کاش رضا من و می رسوند و خودش می رفت اصلا کاش اینقدرلفتش می دادم تا عاطفه بره ولی نمی شد رضا شک می کرد نمی خواستم دوباره این بحث لعنتی پیش بیاد دلم می خواست تمامه سوالهایی که تو ذهنمه پاک شه با مامان که خدافظی کردم همش تو فکر بودم که چی میشه...رسیدیم جلوی خونه من زودتر پیاده شدم تا رضا ماشین و پارک کنه و بیاد من دویدم بالا..مامان که در رو باز کرد پریدم بلغشو گفتم سلاااام ...انگار چند ساله همدیگرو ندیدیم اونم از من بدتر با خوشحالی گفت سلاااام دختر خانومه خودم.. بیا تو عزیزم بیا که خونه بدون دخترم به درد نمی خوره رضا کو پس ؟ صدای عاطفه از توی اتاق میامد : پس وقتی عروسی کرد می خوای چی کار کنی ؟ دیگه از شنیدن صداش خوشحال نمی شدم ..دلم واسش تنگ نمی شد اصلا دیگه دوسش نداشتم انگار داشت همه چی رو خراب می کرد با مامان رفتیم تو عاطفه تا منو دید بلند شد و اومد طرفم یه لباس آستین حلقه ای سفید تنش بود با شلوار جین تنگ و خوشرنگش رونای درشتش بدجوری تو دید بود موهاشو باز گذاشته بود و چند تا سنجاقه کوچیک و خوشگل کنار موهاش بود کاش میشد بهش بگم تو حتما باید جلوی همه این شکلی باشی ؟ دستشو دراز کرد طرفمو گفت سلام عروس خانوم خوش گذشت ؟ با لبخند مصنوعی جواب دادم مانتو و روسریمو در آوردم و نشستم کنار مامان و عاطفه ، مامان پرسید نگفتی رضا کو پس ؟ تا اومدم جواب بدم صدای زنگ اومد بلند شدم و گفتم رضاست داشت دنبال جا پارک می گشت من زودتر اومدم بالا بعد دکمه رو زدم و در رو باز کردم ...چند دقیقه بعد رضا اومد تو عاطفه رو که دید یه کمی جا خورد شاید کار واسش سخت شده بود آخه من هی حواسم به اون دو تا بود ببینم چه جوری با هم برخورد می کنن عاطفه بلند شد و سلام داد به رضا ...رضا هم یه کمی که رفت جلوتر هر دو همزمان دستشونو دراز کردن به طرف هم و دست دادن داشتم از عصبانیت می ترکیدم ...مامان به رضا خوش اومد گفت و رفت تو آشپزخونه میوه بیاره.. اینقدر عصبانی بودم که نتونستم برم بشینم یه راست رفتم تو اتاقم ...دوباره سر درد گرفته بودم این رضا منو مسخره کرده با اینکه مید ونه من رو عاطفه حساس شدم که باعثش هم خودشه اما بازم نمی خواد مواظب رفتارش باشه اعصابم خورد بود رفتم جلوی پنجره و به بیرون خیره شدم هوا تاریک شده بود و شهر با اون نور ملایم خونه ها و خیابونها دیدنی شده بود دوست نداشتم برم پایین کاش عاطفه زودتر بره کاش دیگه هیچ وقت نبینیمش صدای مامان میامد از پایین : شیریییییین کجا رفتی ؟ بیا میوه آوردم انتظار داشتم رضا ازم بخواد برم پایین یا صدام بزنه اما خبری نشد به اجبار رفتم پایین از پله ها که می رفتم پایین عاطفه و مامان کنار هم نشسته بودن رضا هم روبه روشون بود عاطفه لنگاش رو انداخته بود رو هم و نیمی از موهای بلندش ریخته بود روی سینه اش برای اولین باراحساس کردم ازش متنفرم باید بهش یه چیزایی رو حالی می کردم ..اما چه جوری ؟! رفتم رو مبل یه نفره ای که کنار مامان بود نشستم که بهتر بتونم رضا رو ببینم ..رضا که اصلا انگار نه انگار ما دیشب یه بحثی داشتیم سر این موضوع انتظار داشتم یه کمی بهتر برخورد کنه اما کاملا راحت بود و مشغول صحبت و خنده بود ..خیره شدم بهش حواسش به من نبود و داشت حرف میزد مامان سیبی رو که پوست کنده بود رو گذاشت تو بشقابم و گفت خب خوش گذشت شیرین ؟ سرمو بردم بالا عاطفه و رضا ساکت شده بودن و منتظر جواب من بودن نگاهها به من بود ...عمدا خودمو زدم به بیحالی و گفتم اااای ...بد نبود..دلم خیلی واسه خونمون تنگ شده بود.. نگاهم چرخید به طرف رضا داشت بهم نگاه می کرد لبخند زد من جواب لبخندش رو ندادم رو به مامان گفتم شاهین و بابا نیومدن هنوز ؟ مامان گفت نه الان دیگه پیداشون میشه...با لحنه خاصی گفتم عاطفه جونم که شام پیشه ما هستن !!! عاطفه خنده کوتاهی کرد و گفت نه عزیزم باید برم...به آرش ( پسر کوچیکش ) گفتم بیاد دنبالم نمی دونم چرا دیر کرده الانا دیگه پیداش میشه...اومده بودم اینجا آخره هفته دعوتتون کنم شام تشریف بیارید منزله ما ...گفتم ممنون..باشه یه وقته دیگه میاییم خونتون من آخر هفته یه کمی کار دارم مامان به جای عاطفه گفت ای بابا ...چی کار داری ؟ من به جای تو به عاطفه جون قول دادم که جمعه شام خونشونیم ..بعد از اونم عاطفه گفت بله خانوم خانوما...هیچ بهانه ای قبول نیست باید بیایید شما و آقا رضا حتما باید باشید ..به افتخار شما مهمونی گرفتم بعدم صدای خنده ملیحش... دیگه حالم از خنده ها ش بهم می خورد دلم نمی خواست برم..اما ظاهرا مامان قبل از من برنامه رو ردیف کرده بود چیزی نمی تونستم بگم یه تیکه از سیبی که توی بشقابم بود رو برداشتم و گذاشتم تو دهنم رضا داشت پرتقال پوست می کند ...صدای زنگ موبایل عاطفه اومد رفت طرف کیفشو موبایلشو درآورد و شروع به صحبت کرد : سلام مامانی ... آره عزیزم..نیومدی هنوز ؟...خب ؟ خب ؟ یعنی چی ؟ آرش من یه ساعته نشستم تو بیای دنبالماااا.... خب ؟ من که بهت گفته بودم باید بیای دنبالم حالا من چی کار کنم ؟ خب عزیزم نمی رفتی ...خیلی خب ..باشه..خودم میام خدافظ مامان پرسید چی شده عاطفه جون ؟ عاطفه اومد نشست کنار مامانو گفت آرشه..میگه من کرجم رفتم خونه یکی از دوستام بهش سر بزنم تا بخوام بیام دنبالت خیلی دیر میشه خودت برو خونه ..پسره سر به هوا حالا خوبه بهش سپرده بودم ساعت 8 بیاد دنبالم... مامان با خوشحالی گفت خب بهتر ...شام بمون بعد از شام شاهین می رسوندت... عاطفه بلند شد و رفت سمت آینه همونجوری که داشت موهاشو میبست گفت نه دیگه قربونت فریده جون...برم دو تا پسره دیگم خونه تنهان...برم یه چیزی واسه شام درست کنم تا مسعود بیاد..یه وقت دیگه میام ..فقط اگه میشه یه زنگ بزنید آژانس یه ماشین بیاد من برم... مامان کلید کرده بود عاطفه بعد از شام بره..پریدم وسط حرفه مامانو گفتم خوشحال شدم عاطفه جون...زحمت کشیدی خیلی ممنون..مامان با تعجب نگام کرد و چیزی نگفت . عاطفه داشت مانتوش رو می پوشید رضا گفت اگه بخواید من می تونم برسونمتونا ماشین که هست منم که بیکارم ...عاطفه داشت دکمه های مانتوشو می بست گفت نه مرسی آقا رضا مزاحم نمیشم ..با آژانس میرم ..با عصبانیت به رضا نگاه کردم متوجه نگاه معنی داره من شد و دیگه چیزی نگفت سرشو انداخت پایین ولی مامان همه چی رو خراب کرد گفت آره آره راست میگه ...با رضا برو ما که با هم تعارف نداریم عاطفه جون...تا وقتی وسیله هست که نباید با آژانس بری ...عاطفه لبخندی زد و گفت آخه...مامان دوباره گفت آخه نداره...رضا هم مثله شاهینه..رضا لبخند زد و از جاش بلند شد و گفت پس من میرم شما هم تشریف بیارید بعد رو به من کردو گفت شیرین جان من زود بر میگردم با اخم رومو برگردوندم و چیزی نگفتم ...مامان و عاطفه چپ چپ نگام کردن ..عاطفه گفت پس من جمعه منتظرماااا اومد به مامان دست داد و خدافظی کرد منم گرفت تو بغلشو بوسید رفت .
مامان تا جلوی در باهاشون رفت منم رفتم کنار پنجره ای که رو به کوچه بود از اونجا ببینمشون عاطفه ایستاد جلوی در و داشت با مامان صحبت کرد رضا ماشین رو یه کمی پایین تر پارک کرده بود ماشینو آورد و عاطفه در جلو رو باز کرد و سوار شد واسه مامان دست تکون داد و رفتن ..سرم داشت گیج می رفت دیگه مطمئن شدم رضا از عاطفه خوشش میاد حس زنونه ای که داشتم بهم می گفت بیشتر مواظب باشم ...چرا یهو همه چی بهم ریخت رضا که منو دوست داشت ...یعنی دیگه از من خوشش نمیاد ..چشمام سیاهی می رفت احساس خوبی نداشتم رفتم رو مبل نشستم چشمام رو بستم و سرمو تکیه دادم به مبل در باز شد و مامان خنده کنان اومد تو و گفت رفتن ...کاش عاطفه هم شام می موند طفلی همش تنهاست.. شیرین ! چیه مامان ؟! حالت خوب نیست ؟ حوصله جواب دادن نداشتم اومد طرفم و از صداش معلوم بود نگران شده ...دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت تب داری یه کم شیرین جان چته ؟ بغضم ترکید و با صدای بلند هق هق گریه ام راه افتاد ..واسه اولین بار بود که اونجوری پر صدا جلوی مامان گریه می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم دلم نمی خواست مامانو ناراحت کنم اما حال روحیم خوب نبود داشتم از بغض خفه می شدم مامان نگرانیش بیشتر شد کنارم زانو زد و دستاشو گذاشت رو پاهامو گفت شیرین مردم دختر چت شده ؟ چیه عزیزم ؟ دستاتو بردار از روی صورتت ببینم چی شده ؟ داد کشیدم این عاطفه چی می خواد از زندگیه ما ؟ چرا همش اینجاست ؟ چرا می خواد همه چی رو خراب کنه ؟ مامان بهت زده گفت چی میگی تو ؟ شیرین چی شده ؟ مگه عاطفه چی کار کرده ؟ گریه ام نمی ذاشت حرف بزنم بلند شدم و به سرعت رفتم طرف اتاقم مامان دنبالم می دوید و می پرسید چی شده آخه ؟ شیرین چرا اینجوری شدی یهو ؟ رفتم تو اتاقم و در رو محکم بستم و قفلش کردم ..مامان می زد به در رو التماس می کرد در رو باز کنم اما من متوجه هیچی نبودم صدای گریه ام تو اتاق تاریک و ساکتم می پیچید ..احساس می کردم دارم رضا رو از دست میدم رضایی که اون همه واسه بدست آوردنش زحمت کشیدم...اون همه قهر و دعوا و اعتصاب ...باور نمیشه اون چشمای جذاب که همیشه به صورت من خیره می شد و می گفت دوستت دارم حالا به یکی دیگه خیره بشه و برق شهوت توش بدرخشه...صدای التماس مامان با بغض قاطی شده بود می دونستم اینجوری پس می افته با صدایه گرفته ای گفتم برو مامان می خوام تنها باشم ..حالم خوبه نترس.. فایده نداشت بازم داشت التماس می کرد در رو باز کنم ..رفتم قفل در رو باز کردم تا اومد تو منو دید گفت دق کردم شیرین چی شده ؟ عاطفه چی کار کرده ؟ خودمو انداختم تو بغلشو داد کشیدم از عاطفه بدم میاد مامان ترو خدا دیگه نذار بیاد اینجا...مامان موهامو نوازش می کرد و منو برد طرف صندلی و گفت بشین اینجا من الان میام..خودش سریع رفت پایین و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب اومد بالا به زور یه کمی رو بهم خوروند و گفت من که نمی فهمم چی میگی شیرین ...یه کمی آروم باش بگو ببینم مشکلت با عاطفه چیه ؟ صورتم از اشکام خیس شده بود با دستام صورتمو پاک کردم نمی دوستم چی بگم به مامان ...بگم رضا از عاطفه خوشش اومده ؟ بگم کسی که من اونقدر به خاطرش سر سختی کردم بعد از دوماه عاشقه یکی دیگه شده ؟ آخه چی بگم ؟!! سکوت کردم دستشو کشید روی موهامو و نوازش کنان گفت شیرین اگه به من نگی به کی می خوای بگی ؟ وسط گریه هام که حالا یه ذره آرومتر شده بود گفتم چیزی نیست مامان نپرس...نگران شده بود می دونستم تا نفهمه جریان چیه ولم نمی کنه روم نمی شد تو چشماش نگاه کنم احساس خجالت داشتم مامان دوباره پرسید شیرین جون به لب شدم خب بگو دیگه چرا یهو اینجوری شدی ؟ این گریه ها واسه چیه ؟ چشمام باز نمی شد حس می کردم باید خیلی قرمز شده باشه من من کنان گفتم مامان ...رضا انگار از عاطفه خوشش اومده ...دوباره گریه ام بلند شد ...فکر کردم الان مامان خیلی ناراحت میشه ...عصبانی میشه آماده بودم صدای اعتراض و ناراحتیش رو بشنوم که بر خلاف فکر من صدای خنده اش اومد..نگاش کردم واقعا داشت می خندید با اخم بهش گفتم خنده دار بود ؟!!!! در حالیکه می خندید گفت دختر تو دیوونه ای مگه ؟ منو بگو فکر کردم چی شده دیگه این حرفو نزنی ها اگه رضا بفهمه دیگه باهات حرفم نمی زنه عاطفه رو بگو..اگه بفهمه چه فکری کردی دیگه پاشم اینجا نمی ذاره تو عقلت کجا رفته شیرین ؟ مگه بچه ای ؟ حالا رضا رو دوست داری درست ..شوهرته درست...مواظبشی درست..دیگه قرار نیست دیوونه بازی دربیاری که ...طفلک اومده لطف کنه عاطفه رو برسونه اون وقت تو میگی از عاطفه خوشش اومده ..میدونه عاطفه جای مادرشه ؟ تو عاطفه رو نمی شناسی ؟ رضا چی ؟ مگه رضا رو نمی شناسی ؟ واقعا که شیرین...زهره ترک شدم ..پاشو دست و صورتتو بشور دیگه هم از این حرفا نشنومااا تهمت خیلی بده...از جاش بلند شد که بره خواستم بهش بگم اونجوریا که تو فکر می کنی نیست اما ترسیدم ..نمی دونم چرا ..شاید به خاطره اینکه مامان نمی تونست حس منو بفهمه من با تموم وجودم حس می کردم که رضا از مصاحبت با عاطفه لذت می بره اونقدر که نمی تونه این موضوع رو قایم کنه..دست خودش نیست نمی تونه رفتارش رو با عاطفه تغییر بده نمی خواستم مامان اذیت شه اما آخرش چی ؟ بالاخره که می فهمید زبونم نمی چرخید حرفی بزنم داشتم داغون میشدم ..نمی دونستم به کی بگم و چی کار کنم...نمی تونستم دست رو دست بذارم و چیزی نگم ..ولی راهی هم به ذهنم نمی رسید دست و صورتم رو شستم و خواستم برم تو اتاقم که در باز شد و بابا اومد تا منو دید دستاشو باز کرد و گفت بابایی سلام ..رفتم طرفشو یه بغل و ماچه حسابی با هم کردیم تو صورتم نگاه کرد و گفت گریه کردی ؟ نمی دونم چرا یهو گفتم نه خوابیده بودم ..باور نکرد یه کمی نگام کرد و رفت لباساشو عوض کنه ..چند دقیقه بعدم شاهین اومد دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده بود تا اومد دوباره شروع کردیم به سر به سر گذاشتن با هم ..نمی تونستم جلوی پکری و در به داغونیم رو بگیرم کاملا واضح بود که یه مشکلی دارم ...با اینکه خیلی از رضا ناراحت بودم اما هنوزم دوسش داشتم مثل اونوقتا عاشقش بودم ..با همه ناراحتی که ازش داشتم بازم دلم واسش پر می زد..دل تو دلم نبود تا برگرده مامان تو آشپزخونه داشت شامو آماده میکرد منم پیش بابا و شاهین بودم بالاخره صدای زنگ اومد و شاهین رفت آیفونو جواب داد..رضا بود ..می خواستم حسابی حالشو بگیرم در باز شد و رضا اومد تو داشت با شاهین و بابا سلام و احوالپرسی می کرد من عمدا بلند شدمو از کنارش رد شدم رفتم تو آشپزخونه پیشه مامان ...اونم رفت پیشه بابا و شاهین نشست یه ربعی تو آشپزخونه بودم تا میزو چیدیدیم ومامان صدا زد بچه ها بیاید شام ..نشستم رو صندلی کنار مامان ..مامان یه چشم غره بهم رفت و گفت شیرین دیگه از اون فکرا نیاد تو سرتا ...اومدم جواب بدم که بابا اینا اومدن حتی یه کلمه هم حرف نزدم رضا داشت صحبت می کرد با مامان ...مامان گفت دستت درد نکنه رضا جون...خیلی خب شد رسوندیش ..رضا گفت خواهش می کنم کاری نکردم ..اینقدر عاطفه خانوم خوش صحبته که نفهمیدم کی رسیدیم ...شاهین گفت آره خیلی حرف می زنه..حتما تا اونجا مختو کار گرفته نه ؟ رضا خندید و گفت نه بابا ..اتفاقا با پسراش هم آشنا شدم ..وقتی رسوندمش خواستم برگردم که به زور اصرار کرد برم تو یه چایی بخورم منم رفتم یه چند دقیقه ای نشستم ...پسراشم مثل خودش زود با آدم قاطی می شن خیلی خونگرمن. ..مامان اینا داشتن حرف رضا رو تایید می کردن من داشتم از حسادت می ترکیدم ..می خواستم بهش بگم شبم میموندی پیش عاطفه جون ...ازش می پرسیدی من چه جوری مثل اون یه کمی تپلتر بشم..هیچ حرفی نمی تونستم بزنم ..لقمه های غذا رو به سختی قورت می دادم..حالم شده بود مثله شبه تولدم ...سر شام اینقدر عصبی بودم که نمی تونستم نفس بکشم..کاش شب تولدم عاطفه اینا رو دعوت نکرده بودیم ...کاش رضا هیچ وقت عاطفه رو نمی دید ..اصلا کاش همه اینا یه خواب بود بغضم گرفته بود...با صدای مامان به خودم اومدم شیرین کجاییییی ؟ سرمو بردم بالا همه با تعجب بهم نگاه می کردن گفتم چیه ؟ حواسم نبود چی شده ؟ بابا گفت شیرین جان چته ؟ همش تو فکری ...غذامو با بدبختی تموم کردم و گفتم هیچی ...خیلی خسته ام ..میرم بالا یه کمی استراحت کنم شما غذاتونو بخورید ..بدون اینکه منتظر جوابشون باشم راه افتادم طرفه اتاقم ..سکوت افتاد تو جمعشون فقط صدای قاشق چنگالوش میومد...از پله ها که می رفتم بالا دوباره بغضم گرفته بود اما نمی خواستم گریه کنم ..جلوی خودمو گرفتم ..رفتم تو اتاقم یه سی دی گذاشتم ..خودم رفتم جلوی پنجره و بازش کردم هوای پاییز بود..آسمون ابری و گرفته بود مثل دل من..صدای آهنگ چقدر آشنا بود...داشتم تحریک میشدم ...بغض تا توی حلقم اومده بود می خواستم داد بزنم باد سردی توی صورتم می خورد ...این همون آهنگ بود خدایا..همون آهنگی که آخرین بار تو بغله رضا گوش داده بودم ..اون موقع چقدر دوستم داشت اما الان چی...اما من هنوزم زمزمه می کردم : با تو هر نفس غنیمت...با آهنگ می خوندم اشکام پایین می ریخت دیگه نمیتونستم کنترلش کنم...داشتم خورد می شدم می خواستم داد بزنم من رضای خودمو می خوام..همونی که فقط شیرین رو دوست داره.. صدای باز شدنه در اتاقم اومد دوست نداشتم برگردم ببینم کیه سریع اشکامو پاک کردم از پشت سرم گفت : پنجره رو ببند سرما می خوری صدای رضا بود چراغو روشن کرد فورا داد زدم خاموشش کن ! اونم فوری چراغو خاموش کرد ...گفت شیرین چی شده ؟ یه چیزیت هست به من بگو ..از لرزیدنه شونه هام فهمید دارم گریه می کنم ..بازومو گرفت و منو برگردوند روبه روی هم ایستادیم ...پرسید واسه چی گریه می کنی ؟ فریاد زدم تو نمی دونی ؟ متعجب نگام می کرد..بهش گفتم خونه عاطفه جون خوش گذشت ؟ اخماش رفت تو هم قیافش عصبی شد رفت کنار تخت ایستا د وگفت منظورت چیه ؟ مگه من واسه خوشگذرونی رفته بودم اونجا ؟ مزه شور اشکام اومده بود تو دهنم ...رفتم جلوشو گفتم پس واسه چی رفته بودی ؟ واسه اینکه عاطفه جون واست چیزای قشنگ تعریف کنه ؟ یا شایدم رفتی با پسراش آشنا شی نه ؟ فریاد زد بسه دیگه شیرین ...تو دیوونه ای ..دیگه داری با این حرفات خستم می کنی ...تو چشماش خیره شدم و گفتم رضا اون همه عشق و علاقه ات همین بود ؟ به همین زودی دلتو زدم ؟ چرا ؟ ما همش دو ماه با هم عقد کردیم رضا...چرا داری همه چیو خراب می کنی ؟ منو زد کنار و رفت طرف پنجره همونجوری که داشت پنجره رو می بست گفت کلافه ام کردی شیرین...خب عاطفه زنه خوبیه من چی بگم ؟ بگم بده ؟ اینو بگم راضی میشی ؟ نمی فهمم از چی ناراحتی ؟ از اینکه من گفتم یه کمی مثله عاطفه بشی ؟ یا از اینکه عاطفه رو رسوندم خونه اش ؟ به نظرت علت ناراحتیت مسخره نیست شیرین ؟! بس کن دیگه این مسخره بازیا رو اااااااه جلوی گریه ام رو گرفتم و گفتم خودت می دونی من از چی ناراحتم ..تو از این کارات منظور داری رضا خودتم بهتر از هر کسی می دونی ..چرا فکر می کنی من خرم و معنی نگاههای پر از کنجکاوی و شهوت تو رو نمی فهمم ..تو از همون شبه تولدم یه حس دیگه ای به عاطفه پیدا کردی ...صدامو بردم بالاتر و گفتم حتی نمی تونی واسه حفظ ظاهر رفتارتو با عاطفه رسمی تر کنی ...رضا من خر نیستم ..عصبانی شد عربده زد آآآآآآآآاره اصلا ازش خوشم میاد...تو راست میگی حالا می خوای چی کار کنی ؟ اگه میتونی جلومو بگیر...منم فریاد کشیدم خفه شووووو...خیلی پستی رضا ..گم شو بیرون ..تا اینو گفتم در اتاقم باز شد و مامان اومد تو ...صورتش نگران بود یه نگاه به من کرد و یه نگاه به رضا ..گفت چی شده ؟ صداتون تا سر کوچه میره...من و رضا هر دو ساکت شدیم جوابی نداشتیم به مامان بدیم رضا به سرعت از اتاقم رفت بیرون مامان یه نگاه به من کرد و گفت چی گفتی بهش ؟ جوابشو ندادم سریع رفت پایین صداشو می شنیدم هی می گفت رضا جان چی شده ؟ نفهمیدم پایین چه اتفاقاتی افتاده دلمم نمی خواست بدونم چی شده دراز کشیدم رو تختم که مامان اومد بالا و در رو بست با اخم بهم گفت اینجا چه خبره شیرین ؟ چی گفتی به رضا که یهو گذاشت رفت ؟ پشتمو کردم و به پهلو خوابیدم گفتم هیچی ...حقیقتو گفتم ...حقیقت همیشه تلخه...مامان کنار تختم نشست و گفت پاشو ببینم مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی نکنه این چرت و پرتایی که به من گفتی رو به اون تحویل دادی ؟ پوزخندی زدم و گفتم آره ..حقیقته اینا مامان...می خوای چه جوری بهت ثابت کنم ؟ من زنشم بهتر می فهمم...مامان عصبانی شد و گفت آخه این حرفاتو رو چه حسابی داری می زنی ؟ حوصله کل کل با مامان نداشتم پتو رو کشیدم رو سرمو گفتم مامان خودت می فهمی...فقط کافیه بیشتر رو رضا دقت کنی مامان داشت یه ریز حرف می زد اما من نمی شنیدم تو عالم خودم غرق بودم اصلا نفهمیدم کی مامان رفت بیرون ..
صبح که از خواب بیدار شدم مثل آدمای گیج بودم احساس می کردم از یه جای دیگه اومدم انگار تازه اولین بار بود خونمونو میدیدم ..اثرات بیحالی دیشب هنوز تو تنم بود از جام بلند شدمو در اتاقمو باز کردمو رفتم پایین ...یه آبی به دست و صورتم زدم و یه نگاه تو اتاقا انداختم کسی خونه نبود..پس مامان کجاست؟ حتما رفته خرید..میلی به صبحونه نداشتم..ساعت 10 و خورده ای بود دلم واسه سمیه تنگ شده بود..چقدر بهش احتیاج داشتم الان یه زنگ باید بهش می زدم ..گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم مامانش جواب داد یه ربعی داشت احوالپرسی می کرد تا بالاخره سمیه اومد پای تلفن ..نمی تونستم تلفنی باهاش حرف بزنم بهش گفتم پاشه بیاد پیشم می خوام باهاش حرف بزنم..نگران شده بود از طرز حرف زدنم هی می پرسید چی شده مگه ؟ گفتم تو بیا همه چی رو میگم نیم ساعت بعد سمیه اومد..احتیاجی نبود چیزی بگم قیافم داد میزد چه حال و روزی دارم ..تا منو دید گفت وااااااای چی شده ؟ تو چرا این شکلی شده ؟ کلی هم تو بغله سمیه گریه کردم اصلا آروم نمی شدم ...احساس می کردم دنیا واسه من به آخر رسیده دیگه چیزی ندارم که بهش دلخوش باشم...کسی که قرار بود تا چند ماهه دیگه زندگی مشترکم رو باهاش شروع کنم بدجوری بهم نارو زده بود..واسه یه زن هیچی بدتر از این نیست که ببینه شوهرش از یه زنه دیگه خوشش میاد ذره ذره وجودم می سوخت همه چی رو واسه سمیه گفتم از اول شب تولدم تا آخرش..به نظر اونم رضا بعضی از کاراش خوب نبود..مخصوصا نگاهاش..طرز جواب دادن دیشبش...خیلی چیزا بود که من دیده بودم و می فهمیدم اما سمیه چون تو موقعیت من قرار نداشت نمی تونست درک کنه ...گفت سعی کن توجه رضا رو بیشتر به خودت جلب کنی حالا که اتفاقی نیفتاده..تو الان می تونی جلوشو بگیری بهش گفتم آخه چه جوری وقتی هیچ کس باور نمی کنه حرفامو حتی مامانم فکر می کنه من دارم اشتباه می کنم سمیه ناهار پیش ما موند تا عصر صحبت می کردیم مامان طاقت نیورد و بعد از ناهار اومد تو اتاقم و سر صحبت رو باز کرد و هی به سمیه می گفت شیرین دیوونه شده ببین چه حرفایی میزنه..وقتی شیرین حرفای منو تایید کرد مامان یه کمی نرم شد اما هنوزم معتقد بود من اشتباه می کنم و ماجرا به اون صورت که من فکر می کنم نیست و از این حرفا تصمیم گرفتم هر جوری شده به مامان ثابت کنم که من بچه نیستم و متوجه رفتارهای رضا میشم...
جمعه ...امروز روزیه که باید شام بریم خونه عاطفه اینا از صبح که بیدار شدم حس بدی دارم و همش فکر می کنم قراره اتفاقاته بدی بیفته فکرای مختلف استرس و سرگیجه ولم نمی کنه تو کل هفته از بس به مامان اصرار کرده بودم مهمونی رو کنسل کنه دیگه خسته شده بودم جواب مامان منطقی تر بود می گفت حتی اگه حق با تو باشه بازم نباید عقب بکشی باید واقعیت رو با چشمت ببینی ..رضا فردای روزی که دعوامون شده بود اومد خونمون و با یه دسته گل همه چی رو می خواست از دل من دربیاره هر چند یه کمی بهتر شدم اما بازم مطمئن بودم احساسم دروغ نمیگه ..بهم گفت اونشب عصبیش کردم اونم اونجوری حرف زده می دونستم بهانه است تصمیم داشتم امشب تو مهمونی کار و یه سره کنم ..چه جوریش رو خودمم نمی دونستم فقط می دونستم باید همه چیز معلوم شه...همون کارایی که سمیه بهم گفته بود رو کرده بودم خیلی بیشتر به خودم می رسیدم اما رضا مثل قبل به ظاهر و تیپم توجه نداشت..قبلا راجع به رنگ آرایشم نظر میداد اما حالا هیچ نظری نداشت و فقط میگفت خیلی خوبه ! حتی سکسمون خیلی کم شده بود و همیشه اونی که شروع می کرد و نشون میداد که نیاز داره من بودم رضا مثل شبهای قبل که منو گیر میاورد و اونقدر با حوصله کارشو شروع می کرد نبود خیلی سریع بدون اینکه از سرو سینه ام شروع کنه یه راست شلوارمو درمیاورد و دیگه درد کشیدنه من مهم نبود واسش ...قبلا اگه یه کمی دردم می گرفت فورا سرعتش رو کم می کرد و مرتب می پرسید خوبه ؟ اینجوری راحتی ؟ اما حالا دیگه هر چی داد و هوار می کردم رضا فقط به فکر لذته خودش بود.. انگار تا قبل از این ماجرای عاطفه من کور بودم و چیزی نمی دیدم حالا تازه چشمام باز شده بود ..حالا دیگه می دیدم وقتی میریم بیرون رضا به هر زنه خوشگلی که از کنارمون رد میشه چه جوری نگاه می کنه...اونقدر که من به جای رضا خجالت می کشیدم...یاد روز عقدمون افتادم توی تالار همه داشتن میرقصیدن ..خاله ام یه شلوار لی تنگ پوشیده بود با یه تاپ پشت گردنیه باز موقع رقصیدن پشتش به من و رضا بود .. رضا ازم پرسید این خانومه کیه ؟ گفتم خالمه...اون موقع فکر می کردم چون خالمو بار اوله می بینه واسه همین اینجوری بهش خیره شده اما حالا با شناختی که ازش پیدا کرده بودم فهمیدم دلیلش یه چیزه دیگه بود...دلیلش باسنه بزرگ خالم بود که اونجوری با اون شلواره تنگ تابلو شده بود...دلیلش لباس بازی بود که خالم پوشیده بود و می رقصید.. از سادگیم خندم گرفته بود...شایدم گریه ام گرفته بود.. بعد از ناهار یه دوش گرفتمو آرایش ملایم و قشنگی کردم می خواستم با یه تاپ آستین دار و یه دامن نسبتا کوتاه باشم ..ممکن بود شاهین یه کمی گیر بده جلوی پسرای عاطفه واسه همین نخواستم کسی بفهمه چه لباسی می خوام با خودم ببرم..عصر رضا اومد سعی می کرد با من مهربون باشه اما من دیگه احمق نبودم اگرچه مثل قبل دوسش داشتم و بازم از عشقی که بهش داشتم کم نشده بود من چون عاشقش بودم فقط خوبیاشو می دیدم حتی کارای بدش باعث نمی شد از عشقم کاسته بشه..این علامته عشق واقعیه من بود کاش قدرش رو بدونه همگی با هم راه افتادیم ..اینقدر پکر بودم که توی ماشین هر چی شاهین و رضا سر به سرم می ذاشتن خنده ام نمی گرفت و یه لبخند مصنوعی الکی میزدم مامان با اشاره بهم می گفت این قیافه رو به خودم نگیرم..اما نمی تونستم از عاطفه متنفر بودم ..یه ساعت بعد خونه عاطفه اینا بودیم..رفتم تو یکی از اتاقاشونو لباسمو عوض کردم یه تاپ یقه باز که دکمه هاش تا وسط سینه ام بود با یه دامن که تقریبا تا بالای زانوم بود..عاطفه و مسعود با پسراش یه طرف نشسته بودن و رضا و شاهین و بابا یه طرف دیگه نشسته بودن...کنار مامان جا بود واسه یه نفر دیگه..وقتی وارد اتاق شدم تنها کسی که یه چشم غره بهم رفت شاهین بود مامان یه کمی تعجب کرد ...یه روسری خیلی نازک و کوچیک رو سرم انداخته بودم که اگه برمیداشتمش سنگینتر بودم...نمی دونم چرا اونجوری لباس پوشیدم شاید واسه جلب توجه ...شاید فکر کردم رضا ناراحت میشه شاید می خواستم یه کمی روی من غیرتی بشه...اما نشد..فقط یه نگاه بهم انداخت و لبخند زد ...عاطفه گفت واااای چه لباسه خوشگلی پوشیدی عروس خانوم...خودش که مثله همیشه یه پیرهنی پوشیده بود که انگار اومده عروسی ...دو تا بند نازک رو سر شونه هاش بود و لباسش تا زیر زانو بود یه چاک کوتاه هم بغلش بود ..انگار می خواستم جلوش کم نیارم..سعی کردم حواسمو بدم به تلویزیون اما نمی تونستم دلم می خواست رضا و عاطفه رو نگاه کنم...چشمام نمی رفت به طرف تلویزیون مسعود داشت راجع به بازار صحبت می کرد با بابا ...عاطفه جاشو با آریا پسر بزرگش عوض کرد تا بتونه به مامان نزدیکتر بشه...به شاهین نگاه کردم صورتشو آورد سمت گوشم و آروم گفت همه جات معلومه روسری انداختی رو سرت ؟!!! جوابشو ندادم یه لبخند بهش زدم ..به خودم گفتم رضا چیزی نمی گه این غیرتی شده واسه من ! مامان و عاطفه داشتن با هم صحبت می کردن حواسم رفته به سرسینه های عاطفه که از بالای لباسش زده بود بیرون درشت و سفید همه مشغول صحبت بودن ...شاهین اشاره کرد بهم برم کنار رضا بشینم تا اومدم حالیش کنم نمی خواد بلند شد واومد کنارم دیگه ضایع بود اگه نرم..بلند شدم و نشستم کنار رضا آهسته گفت به به چه لباسه خوشگلی پوشیدی لبخنده مسخره ای زدم و جواب ندادم همون موقع چشمم خورد به عاطفه که داشت ساق پاشو می خاروند مثل احمقا یهو برگشتم و به رضا نگاه کردم دیدم داره نگاش می کنه خواستم چیزی بگم بهش که دسته پیش گرفت پس نیفته فورا گفت چیه ؟ رد نگاه منو می گیری ؟ بهش حق دادم عصبی بشه اما دسته خودم نبود کوچیکترین حرکته رضا منو عصبانی می کرد بیش از حد حساس بودم به خصوص که علته نگاهش رو می دونستم می دونستم یه نگاه معمولی و بی غرض نیست و منظور داره واسه همین طاقت نمی آوردم..یه ربعی وضعیت همونجوری بود تا عاطفه رفت توی آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه ظرف میوه اومد آرش داشت بشقاب و چاقو می ذاشت رو میز عاطفه اومد و اول از طرف بابا شروع کرد به تعارف کردن از جلوی همه ما که رد شد رفت طرف مامان...موقع دولا شدن باسنه بزرگش اومده بود بیرون لباسش یه کمی رفته بود بالا و روناش معلوم بود...نگاه من و شاهین خورد بهم با خنده به من اشاره کرد : رضا رو ببین ..برگشتم رضا رو نگاه کردم حریصانه زل زده بود به رون و باسن عاطفه ..شاهین به شوخی به من اشاره کرد و می خواست سر به سر من و رضا بذاره اما نمی دونست چه کاری می کنه با این شاره به ظاهر شوخی آهسته ولی عصبی به رضا گفتم خیلی بی جنبه ای رضا ...شاهین حتی یه بار مثل تو خیره نشد به پرو پاچه این و اون تو حتی خجالت هم نمی کشی اینجوری زل زدی به لنگای عاطفه ...اخم کرد و گفت آره من بی جنبه ام ..ولی بدون تو از من بی جنبه تری..اصلا می دونی چیه ؟ تو حسودی.. نمی تونی یکی از خودت خوشگلتر و ببینی ...فشارم رفت بالا و حسابی عصبانی شدم...بلند تر از قبل گفتم تو فکر می کنی من به این زنی که همسنه مامانمه حسودی می کنم ؟!!!! رضا با حرص گفت فکر می کنی نمی دونم چرا اینجوری اومدی تو مهمونی ؟ خواستی ادای عاطفه رو دربیاری ؟ چون من چهار دفعه بهش نگاه کردم یعنی خبریه ؟ داشتم از عصبانیت می ترکیدم که نمیدونم حرف به کجا رسیده بود که مسعود گفت آقا رضا بابته اون روز عاطفه رو رسوندین ممنونم ...واقعا زحمت کشیدین ایشالا تو عروسیتون جبران کنیم...رضا با خوشحالی گفت خواهش می کنم..عاطفه خانوم به گردنه ما حق دارن..عاطفه لبخندی زد و نشسته بود کنار مامان گفت ممنونم رضا جان...به مامان نگاه کردم که داشت با چهره ای که یه لبخند ساختگی داشت به عاطفه نگاه می کرد..چقدر مامانم ساده بود که تا حالا متوجه چیزی نشده بود از طرز صحبت کردنه من با رضا شاهین فهمیده بود من بهم برخورده بهم اشاره می کرد شوخی کرده و سخت نگیرم ...اونم نمی دونست من مشکلم چیه...رضا از لج من مرتب با عاطفه صحبت می کرد و هی یه حرفی می انداخت وسط تا با عاطفه بیشتر لاس بزنه..هیچ کس نمی تونه بفهمه من اون موقع چه حالی داشتم اما واسه حفظ ظاهر که کمتر حرص بخوردم با شاهین و بابا شروع کردم به حرف زدن اصلا نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم وانمود کنم که واسم مهم نیست رضا چی کار می کنه ..می خواستم خودش بفهمه که کاراش واسم اهمیتی نداره اما انگار موفق نبودم اون خوب منو می شناخت...بابا از حرفهای بی ربط من تعجب کرده بود...تا موقع شام تقریبا اوضاع همین طور بود خیلی عصبی بودم حالت صورتم نشون میداد عصبانی هستم هر کاری می کردم نمی تونستم اخمامو باز کنم عاطفه و دو تا پسراش رفتن سراغه چیدن میز شام...سر شام جوری نشسته بودیم که عاطفه اصلا تو دید رضا نبود...یعنی چون توی یه ردیف نشسته بودن رضا نمی تونست دید بزنه..میلی به شام نداشتم واسه حفظ ظاهر چند تا قاشق خوردم..مامان می دونست علت ناراحتیم چیه...تو نگاهش دلسوزی رو می دیدم...چه مهمونی مسخره ای بود.. من و رضا به عنوان عروس و داماد مجلس بودیم اما رضا همش می خواست از فرصت استفاده کنه و عاطفه رو دید بزنه...مهمونی به هر ترتیبی بود تموم شد..من و رضا چند بار دیگه هم با هم مشاجره کردیم ...از حرفای رضا دلم می شکست ..کسی که من عاشقش بودم چه راحت تو چشمام نگاه می کرد و می گفت تو به عاطفه حسودی می کنی .. وقتی برگشتیم خونه رضا باهامون اومد خونه فکر می کردم حتما میره چون صبحش باید می رفت سرکار اما اومد تو رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم بقیه پایین بودن صدای صحبت کردنشون رو می شنیدم.. فکر کردم شاید رضا می خواد شب بمونه خونمون..صورتمو شستم و آرایشمو کامل پاک کردم خیلی احساس خستگی می کردم ...ولو شدم رو تخت مامان از پایین صدام می زد برم پیششون چون نرفتم خودش اومد بالا سراغم ..گفت شیرین خوابیدی ؟ نمیای پایین پیشه ما ؟ گفتم نه...خوابم میاد..اومد کنار تختم ایستاد و گفت بازم ناراحتی ؟ بغض داشتم صدام میلرزید گفتم آره..رفتاره رضا رو ندیدی مامان ؟ نشست کنارمو گفت حواسم بهش بود ...این دفعه بیشتر دقت کردم رضا بیرون چه جوریه ؟ کلا وقتایی که دختر یا زن می بینه همین جوریه یا فقط واسه عاطفه اینجوریه ؟ بغضم ترکید و با گریه گفتم همیشه اینجوریه..مامان من تازه فهمیدم رضا چشم چرونه...تازه بهش دقت کردم و فهمیدم یه خانومه خوشگل ببینه همه هوش و حواسش می پره...مامان با قیافه گرفته ای نگام می کرد و گفت گریه نکن..شیرین رضا انتخابه خودته..چقدر بابا بهت گفت بچه است هنوز نمی تونه از پس زندگی بربیاد...فریاد کشیدم ولی من هنوزم دوسش دارم مامان...رومو برگردوندم و پرصدا گریه کردم...مامان گفت می خوام با بابات صحبت کنم شیرین..دیگه هر چی رو به حرف تو گوش دادیم کافیه باید معلوم شه این وسط چه خبره تو که نمی خوای یه عمر با مردی زندگی کنی که چشم چرون و هیزه و همش حواسش به زن و دختراست ؟! جوابی نداشتم بدم .. چیزی نگفت و رفت بیرون ...باید تکلیفم رو با رضا روشن می کردم دیگه خسته شده بودم تو این بلاتکلیفی ...باید می فهمیدم من اشتباه می کنم یا رضا از پایین صدای خدافظی می شنیدم انگار رضا داشت می رفت چون نرفته بودم پایین بهش برخورده بود دلم می خواست برم پیشش اما روحیه ام داغون بود دلم می خواست تا صبح گریه کنم تا دلم باز شه.. فردا صبح تنها کاری که دلم می خواست بکنم صحبت با سمیه بود...یک ساعتی با هم صحبت کردیم اونم با من موافق بود می گفت رک با رضا حرف بزنم..تصمیمم جدیتر شده بود ..بعد از صحبت با سمیه شماره رضا رو گرفتم سلام علیک سردی با هم کردیم و بهش گفتم می خوام باهاش صحبت کنم انگار حدس زده بود صحبتم راجع به چیه گفت می دونم چی می خوای بگی شیرین اونی که باید اخلاقش رو عوض کنه تویی نه من...بهش گفتم تومی تونی تحمل کنی من همش حواسم به پسرای دیگه باشه ؟ مکثی کرد و گفت من با تو فرق می کنم شیرین من مردم...دلیل نمیشه به یکی نگاه کنم یعنی منظوردارم ..تو هم اگه اینقدر که میگی منو دوست داری سر به سرم نذار..من اخلاقم همینه شیرین خوب فکراتو بکن و بهم جواب بده...نذاشت جواب بدم گوشی رو قطع کرد...باید فکر می کردم..فکر ..فکر..آخه مگه میشه آدم عشقش واسش مهم نباشه..می دونستم جوابم چیه..من رضا رو واسه خودم می خواستم طاقت نمی آوردم حریصانه زل بزنه به بدنه یه زنه دیگه...اما انگار نمی تونستم جلوشو بگیرم...هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر موردهایی از چشم چرونیه رضا میامد تو ذهنم شب و روزم شده بود گریه...به خودم گفتم دیگه بهش زنگ نمی زنم حتما خودش دلش طاقت نمیاره و به من زنگ می زنه ... امروزیک هفته از آخرین صحبت من و رضا گذشته..همون روزی که بهش تلفن زدم و اون به سردی جوابمو داد...رضا هنوز به من زنگ نزده...من تو این یه هفته به اندازه 10 سال پیر شدم..همه چیزمو از دست دادم ..من دیگه دختر نبودم اما رضا چقدر ساده به من می گفت فکراتو بکن و جواب بده..شاید داشت از این وضعیتم سواستفاده می کرد..کاش به حرف سمیه گوش میدادم و اجازه نمیدادم از جلو باهام سکس داشته باشه..کاش اونشب بیشترحواسم و جمع می کردم...بی تفاوتی رضا از یه طرف و این مشکل زن شدنم از یه طرف ...تنها کسی که میدونست چقدر عذاب می کشم سمیه بود..چون از همه چیز خبر داشت..مامان با بابا هم صحبت کرد بابا وقتی فهمید رضا چه جوری به من جواب داده و تو این یه هفته حتی سراغی ازم نگرفته خیلی عصبانی شد...مقصر خودم بود..بابا گفت به رضا زنگ نزن خودم باید با خانواده اش صحبت کنم ..اما من طاقتم تموم شده بود یه هفته بود که صدای رضا رو نشنیده بودم یاد اون وقتا می افتادم که اگه یه روز همدیگرو نمی دیدیم دیوونه می شدیم...یواشکی دور از چشم مامان زنگ زدم به رضا صداشو که شنیدم اشکام سرازیر شد..سلام رضا...خوبی ؟ بی معرفت کجایی ؟ .....سلام شیرین تویی ؟ پس فکراتو کردی که بهم زنگ زدی نه ؟ خب من منتظر نتیجه ام ...گفتم رضا بس کن..من بدونه تو نمی تونم زندگی کنم اگه بهت گیر میدم واسه اینه که دوستت دارم..هیچ زنی نمی تونه هیزی شوهرشو تحمل کنه..بخدا منم نمی تونم...پرید تو حرفمو گفت مواظبه حرف زدنت باش شیرین...من هیزم ؟ تو املی ..من نمی تونم با کسی زندگی کنم که حتی به نگاه کردنم هم کار داشته باشه..من اینجا کلی همکار زن دارم که رابطه ام باهاشون خیلی صمیمیه...با زنها و دخترای فامیل هم رابطم خیلی نزدیکه و همون رفتاری رو باهاشون دارم که با عاطفه دارم...تو زیادی حساسی ..اگه منو دوست داری و نمی تونی بدونه من زندگی کنی نباید به من گیر بدی...من اینجوری زندگی کردن رو دوست دارم حتی تو جشن عقدمون می خواستم با دخترای فامیلمون برقصم اما نخواستم تو ناراحت شی ..الان دیگه باید عادت کرده باشی اما انگار تو هی داری بدتر میشی ...هیز یا هر چیزه دیگه ای که می خوای اسمشو بذار دیگه حرفات واسم مهم نیست ..همه چی باید معلوم شه.......صدای بوق ...قطع کرد..گوشی رو گذاشتم و رفتم جلوی آینه..دلم واسه خودم می سوخت ..به خودم گفتم حقته ..خیلی احمقی شیرین...رضا از تو سیر شده..رضا بعد از دوماه از تو سیر شده تو عاشق رضا بودی اما هیچ وقت نفهمیدی اون چقدر دوستت داره هیچ وقت اندازه عشقشو نفهمیدی .. یک ماه بعد....بابا اینا با خانواده رضا صحبت کرده بودن ظاهرا رضا همه چیز رو انداخته بود گردنه من..چون کسی که طلبکار بود خانواده رضا بودن که دختره شما می خواد رضا بدونه اجازه اون آب نخوره و زور میگه...حرفای خانواده رضا واسم مهم نبود من فقط حرفه رضا رو قبول داشتم که اونم جوابشو بهم داده بود...می دونستم دیگه منو نمی خواد...دوباره مریض شده بودم اینبار افسرده شده بودم عشق من و رضا بعد از دو ماه به بن بست رسید..به همین زودی ..سمیه هر روز میامد خونمون و تا شب کنارم بود...مثلا می خواست منو آروم کنه اما دل من هیچ جوری آروم نمیشد صبح تا شب گریه بود و یاد رضا... همه چیز روشن بود...خود به خود همه چیز پیش می رفت .. چند ماه بعد من و رضا از هم جدا شدیم ..به همین راحتی ..به همین راحتی روزهای خوش من تموم شد..هیچ کس باورش نمیشد در عرض چند ماه من و رضا از هم جدا شدیم..کسی تو خونه به روم نمیاورد مقصر خودم بودم اما خودم اون روزایی که اعتصاب کرده بودمو حرف هیچ کس رو گوش نمیدادم رو خوب یادم بود..اون روزایی که می گفتم رضا با همه پسرا فرق داره...روزایی که هیچی جز رضا نمی خواستم حتی یه لحظه هم فکر نمی کردم یادم بود اما دیگه دیر شده بود..بدتر از همه روزی بود که مامان فهمید دخترش اپن شده ...باید واسه طلاقم میرفتم پزشک قانونی اگه دختر بودم برگه بهم میدادن و می تونستم شناسناممو عوض کنم...هر کاری کردم به مامان بگم نشده بود...وقتی دکتر معاینم کرد و جواب رو گفت مامان نزدیک بود غش کنه..باورش نمی شد..من فقط سرمو انداخته بودم پایین و آروم گریه می کردم..حال مامان هم بهتر از من نبود..تا دو روز باهام سر سنگین بود اگه به خاطر حال خرابم نبود شاید اصلا باهام قهر می کرد اما می ترسید یه بلایی سرخودم بیارم.. رابطه ما با عاطفه اینا خیلی کمرنگ شده بود البته به قوله مامان عاطفه مقصر نبود اما من هر وقت عاطفه رو میدیدم یاد شب تولدم می افتادم واسه همین خیلی کم باهاشون رفت و آمد می کردیم...عاطفه نمی دونست قضیه چیه دوست داشت ما بیشتر بریم پیشش اما من از اسم عاطفه حالم بد میشد فقط مامان باهاشون رابطه داشت اونم بیشتر در حد تلفنی دو ماه بعد از طلاقمون سمیه رضا و فرشید رو با دو تا دختر تو ماشین دیده بود...من بازم به یاد رضا گریه می کردم...
پايان
نويسنده :الهام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر